مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

چشمم به آیینه است

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

خدایا نکند تو هم مانند اینانی؟ خدایا من سخت میترسم. این جملات از سر عجز است.همیشه گمان میکردم به هم چنین وضعی دچار نخواهم شد چون تصور میکردم تو را باور دارم و این کافی است. اما این دقیقا برای چه چیزی کافی است؟... خدایا من سخت میترسم. گمان میکنم بیش از اندازه نمیفهمم. خدایا آیا این جملات به حساب ناراحتی و عقده ای موقتی است؟ من اینگونه گمان نمیکنم.... همیشه فکر میکردم این جمله از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود یا از سر شکم سیری است و یا چشم دل پر بودن اما آیا از سر عقده و دلتنگی هم میتواند باشد؟ شاید... خدایا میشود مثل بچه ها با تو حرف بزنم؟ این بنده جاهل هوای عرفان به سرش نزده است و نه جوهر در بازوی قلمش گندیده که حال بخواهد به رخ کاغذ بیاورد... ما برای چه به دنیا آمدیم؟ برای چه چیزی زندگی میکنیم؟ چرا با هم متفاوتیم؟ چرا امیدواریم چرا میترسیم چرا دوست و دشمن برای خودمان میسازیم چرا کار میکنیم چرا هوس میکنیم چرا مغرور میشویم چرا غیبت میکنیم چرا دروغ میگوییم چرا متلک بار هم میکنیم چرا به هم حسادت میکنیم چرا برای هم دلتنگ میشویم چرا مزخرف میگوییم چرا درد بی درمان میگیریم چرا خر میشویم چرا کر میشویم.... دیدی؟ حتی دوجمله سالم هم به سختی از این مغز خراب بیرون می آید؛ سینه از این هوای گندیده فاسد به درد آمده... وای حرفهای اندیشمندانه میزنی یا خدای نکرده از زندگی سیر شده ای و میخواهی خودکشی کنی و یا نکند عاشق شدی؟ میبینی مرگ برای اینگونه احتمال بافتنها شرافتمندانه تر نیست؟.... هر چه جلوتر میرود شک من انگار افزون میشود؛ به اوصاف به فضایل به خوبی ها به انسان بودن و هر کوفت و زهرماری به نام کرامت و شرافت و بزرگی.. تو رو بخدا گمان نکن این صراحت بیان از روی کوتاه بینی و جهالت و ناراحتی است که من انکار نمیکنم کوتاه بینی و جهالتم را اما این عبارات را می آورم تا به خودم بتازم؛ گویا من نمیخواهم حتی بیان آشفته من رنگ استواری و پابرجایی و کمال به خود بگیرد و من از هر چیز بیشتر به ادعای این مردمان میتازم پس چگونه این جملات دردآلودم را بیان کنم که انگار خود به جای حق نشسته ام و گلی در میان شوره زار و یا عارفی در شهر دیوانگان و یا مظلوم سرزمین غارتگرانم؟ پس بگذار سادگی این احساسات را بیشتر بنمایم شاید به صداقتم اعتماد کردی... اما من این حرفها را میزنم صرفا برای درد ودل کردن؟ مگر میتوان چیزی که به جانت وابسته است از خودت جدا کنی و آنوقت آسوده بگویی آه چه دردودل خوبی بود من به اندازه کافی سبک شده ام حال میتوانم راحتتر قدم بزنم کمی بیشتر غذا بخورم لبخندم را بیشتر بکشم و پرنده های بیشتری بر روی شاخه بشمرم... به سیگار چی؟ فکر نمیکنی به سیگار؟ آخر سیگار چه چیزی به من می افزاید جز حسرت تمام شدنش که به آن راحتی دود میشود و به هوا میرود؟ کاش من هم دود میشدم و در یکوقت مناسب مثلا زمانی که مادرها برای بچه هایشان لالایی میخوانند به بستر خواب برمیگشتم تا مگر با امید فردایی بهتر آسوده بخوابم؛ نیمی بیخیالی و نیمی هوشیاری؛ نیمی امید و نیمی ایمان ... میبینی؟ این حرفها از کجا می آید؟ از تنهایی از شاعرانگی یا ...؟ این همه شاعر این همه سخنرانی و این همه انسان برازنده من چه میگویم؟ من هم آدمم نه؟ هر کسی باید فرصت سخن گفتن داشته باشد و ای کاش این فرصت برای همه به تساوی قسمت میشد البته که اینگونه نمیتوانست باشد چرا که آدم ها به یک میزان حرف ندارند ولی ای کاش همه آدمها به اندازه نیازشان و بنابر نیازشان گوش شنوا داشتند... خدایا میبینی؟ میخواستم برایت دردودل کنم ولی تو نمیخواستی گلایه مرا بشنوی. آه تو چقدر مهربانی و تو به تنهایی همراه و مصاحب خوبی هستی ولی راستش بسیار زرنگ نیز هستی چرا که من گلایه هایم و گریه هایم را کرده ام همین دمی پیش و خواستم با نوشتن اندکی این آتش را بنشانم که اینگونه شد و تو میدانستی درد من از کجاست و تو خوب راه این رود را به مقصد دلخواهت کج میکنی.... در این شب میخواستم با تو دردودل کنم ... از دغدغه خسته این مردمان... از چشمهای بسته این مردمان.. از هوس های به تن وابسته این مردمان... من چه چیز را گمان میکردم؟ تفوق اندیشه و فضیلت بر چه چیزی؟ خدایا تو خود شاهد بودی و هستی این روزهای رفته بر من را... من از چه حرف میزنم؟ من انگار از دنیای پرت قدم به عالم گذاشته ام. این جملات شائبه بیگانگی دارند حتی با من که شبانه روزم چون دیگران میگذرد... همه ما نیازمند تو هستیم و من راقم این جملات دلی پرخون دارم از این همه و از این هیچ یعنی خودم... ناراحت که نمیشوی ازاین همه حرف بیربط؟ نه چرا بشوی خودت را شکر تو که انسان نیستی... این انسان است که دلش کوچک است ظرفیتش محدود است کاسه اش که لبریز شود دوست و دشمن را به یک صف میدرد سرش میجنبد دلش میخواهد حسادت میکند توطئه میچیند ... این انسان است که نباید با او درباره همه چیز حرف بزنی چون اگر بفهمد تو هم انسانی بر تو جسور میشود حرفهایت را به دل میگیرد و نقصهایت در چشمش بزرگ و بزرگتر میشود تاحدی که تو را نه انسان که ضدانسان قلمداد میکند و آنوقت تو را از جهنم ذهن مغشوشش مطرود میکند و تو را دشمن میدارد گر چه ظاهرا به رویت لبخند میزند و سلام و صلوات تعارف میکند...تو که انسان نیستی هستی؟ به خودت قسم اینقدر به تو محبت میکنم و از ته دل عاشقت میشوم که جانم از تن به در شود و نمیترسم از اینکه تو قدر دوست داشتن را ندانی و به سادگی من بخندی و به حرف این و آن گوش دهی و دست مرا میگیری بی چشمداشت با آنکه میدانی من لایق هم چون تویی نیستم...خدایا میبینی؟ میخواهم از قالب این جملات خارج شوم ولی نمیشود.. میبینی مزخرف میگویم و آه از یاد برده بودم که این جملات را نمیگویم، مینویسم... حال میدانی چه میشود؟ تو که انسان نیستی هستی؟ انسانها حال در ژستی تاسف گویانه و فهمیده ادعای فهمیدن مرا میکنند و این مگر پایان ماجراست؟ آنها نمیفهمند که چیزی فهمیده باشند بلکه میفهمند که به دیگران بفهمانند..و مگر نه اینکه سرزنش از اوصاف فهمیدگان است؟... بگذار مابقی حرفها بماند و انسانها کمتر از من بدانند.. بالاخره آنها هم زحمت میکشند و میخوانند و بیچاره ها نمیدانند خودشان چقدر حرف ناگفته دارند حتی با تو و اگر هم بدانند گمان میکنند به مسخرگی حرفهای من نیست.. این هرج و مرج ناراحت کننده حاصل هجوم آن چیزهایی است که من نمیفهمم و گمان میکنم که نه امروز که هیچ روز نخواهم فهمید...دستم دیگر درد میکند و ذهنم هنوز به خود میپیچد...چه همهمه ای است میشنوی؟ از فردا میگوید و از ترس شباهتش با امروز... خواب و بیداری یک سراب است... اما من نمیخواهم تمام کنم پس نام تو را می آورم که ناتمامی: دور از چشم این مردمان که گمان میکنند احتمالا چیزی بین دیوانه یا عارف یا عاشق خواهم بود آرام به تو میگویم دوستت دارم...  پس من چه؟ تو هم؟ میبینی این حرفها را؟ من میگویم و طلب میکنم و انگار نه انگار که تو خدایی. تو که انسان نیستی هستی؟....

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی