مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

خلوت آیینه

دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ

کاش میشد بیت به بیت، مصراع به مصراع، کلمه به کلمه، حرف به حرف، حافظ را برایت بخوانم بعد با هم خوب بفهمیم و تصویر کنیم... حیف؛ این دغدغه ها این دلشوره ها این اضطراب ها و این سه نقطه ها نمیگذارند دمی آسوده نفس بکشیم؛ بخدا دشت همینجاست کوه همینجاست چشمه و رود همینجاست آسمان همینجاست صحرا همینجاست عشق و مهر همینجاست آسودگی و آرامش همینجاست... پس ما چه کم داریم؟ من چه کم دارم جز تو و تو چه کم داری جز ما؟ ... شاید باید چراغها را بشکنیم؛ فانوس روشن کنیم؛ کتابهای کهنه را از پستوی گنجه ها بیرون بکشیم؛ خاک را از طاقچه ها بگیریم و آینه و شمعدانی ها را برگردانیم؛ شاید نیاز به صدای جیرجیرک داریم و خش خش حرکت شاخه ها و نوای تکان خوردن لولای روغن نزده درها؛ باید پنجره ها را باز گنیم تا مهتاب به ایوان بیاید؛ من ایمان دارم به شب و تویی که از روز روشنتری؛ آه؛ این حرفها خاک میخورد و دستهایم طاقت دست اندازی به قلم و دوات را ندارد؛ باید همه چیز را فراموش کنیم و از نو به یاد آوریم؛ بیخبر شویم و از نو در جستجوی خبر باشیم؛ بخدا قاصدک حیف است به وزش نگاه ما در التهاب راه بمیرد... بخدا خدا در آسمان منتظر ماست... رها کنیم این دقایق آغشته به من را؛ عزیز من!  این را زمانی به آب رود میسپارم که تو مدتهاست از پله های قنات با کوزه سرشار از لطافت ردای ابریشمینت و ملاحت سیمای مهربانت طلوع کرده ای... من به باد میسپارم خودم را تا مرا به سمتت بیاورد... بخدا حیف است بودن و ندانستن چیزهای ساده ای مثل زندگی... ما نیاز به هجرت داریم؛ هجرت به جایی که برای خوابیدن مکانی نباشد و برای نفس کشیدن هوایی؛ چشممان جز چند قدم آنسوتر را نبیند و فکرمان جز به آسمان در تصرف قفسی درنماند... آه بودن به همین سادگی جز در بهشت ممکن نیست... ایکاش جز نگریستن هنری نداشتیم... شاید به خواب رفته ای و من غصه فردایی را میخورم که کتابها هنوز خاک میخورند و اضطراب تا اعماق استخوانم را میسوزاند... به خدا طاقت ندارم و من میخواهم در کنجی بیافتم و کس را نبینم... بیش از این زحمت به زندگی نباید داد... میزبان را نیز با خود میبرد، مهلت عمری که خود مهمان ماست... وقتی خودم را در آیینه زنگار بسته میبینم غصه ام میگیرد؛ وقتی چهره های تاریک  و قلبهای مکدر این مردمان را میبینم غصه ام میگیرد؛ حیف پر و بالی ندارم؛ حیف فرصت دریاشدن را دور میبینم؛ من چشمه ای هستم که از حرکت باز می ایستد آنزمان که زمان به تالاب سکون چراها میرود... میخواهم گریه ام را به تصویر بکشم و از وقار اشک با تو بگویم نمیشود؛ چشمان معصومی در آنسوی دشت مرا میپاید و لرزه بر اندام من می اندازد.... بگذار خدا ما را ببیند... با تو حرف بزنم که او به ما گوش دهد؛ بخدا حیف است باشی و لبان من جز آه نگوید؛ که مزه تلخکامی افسوس بگیرد؛ عاقبت شب فرامیرسد؛ شبی نه از جنس این شبها؛ شبی سترگ که خورشید میهمان ماه در آسمان است؛ شب تلاقی آیینه با شمع؛ "" آنشب به راستی شب ما روز روشن است"" ... حیف است باشی همه را قربان هم نکنیم؛ باری خود را قربان تو کنیم و هیچ نگوییم و هیچ نخواهیم... احتمالا زمانی این نامه را به دست رود میسپارم که تو پشت به پشت افق با ستارگان آرمیده ای؛ آسوده و فارغ از من... و شجریان بیداد میکند: "" گرچه یاران فارغند از یاد من ؛ از من ایشان را هزاران یاد باد"" ... من به قربانت شرمندگی مرا پذیرا باش و دستان مرا به عطوفت بگیر؛ بیش از این انتظاری نیست... عاشقی جسارت میخواهد و بزرگی... یکی از من و یکی از تو...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی