مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

طبیب تبم

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

"" تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد / وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت تست / به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی / رهش به سروسهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد / مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت تست / که ظاهرت دژم ( آشفته..) و باطنت نژند (افسرده..) مباد

هرآنکه روی چو ماهت به چشم بد بیند / بر آتش تو به جز چشم او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی / که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد ....


یک بیت از چیزی است که قدیم پرداختم ولی امروز به عین ساختم :

ز یاد رفته خودم، معنی ام، چه میطلبم / چه انتظار برای حیات اینجوری...

شما از دست خودتون خسته میشید دقیقا چیکار میکنید؟ نه شما که اونا... اینا مثل خودم حال و وضعشون یجوری انگار... سرتون رو گرم میکنید؟ سرشون رو گرم میکنید؟ سرمون رو گرم باید بکنیم؟ چیکار بکنیم؟ چیکار نکنیم؟ اصلا بکنیم یا نکنیم؟ وای خدای من میبینی؟ حتی از واژه کردن هم مضایقه نکردند؛ کلهم اجمعین ادبیاتمون مالیده شده رفته... ادب مرد به ز دولت اوست؛ من مصرعی در غزلی بدان افزودم که مناسب حال و هوای اون روزها بود: دولتش رفت و بی ادب ماندم؛ حالا چه ربطی داشت این وسط.... در هر صورت.. احساسای خوبی ندارم؛ البته نمیگم حالم بده ناشکری هم نمیخوام بکنم به نظرم حرف از رفتن و فرار کردن و مردن هم بچه بازی و لوس بازی و ناز کردن ه؛ نه آقاجون نه خانوم جون کسی نازت رو نمیکشه؛ خودت پاشو این وجود مبارکت رو ( گاهی هم تن لش البته با عرض معذرت) تکون بده یه کاری بکن... القصه باز این سوال رو میپرسم که شما از خودتون خسته میشید چیکار میکنید؟ البته بعید میدونم خسته بشید بیشتر اون گوش نازنینتون اینقدر یه آهنگ رو پلی میکنین گوش میدین ناله اش درمیاد... به قول استاد خرمشاهی که خبر مرگش امروز شایعه ای بود دهشتناک ، باری....یعنی انصافا دنبال اینی که یکی بمیره براش نکوداشت بگیری؟ قربونت برم بس کن بس کنیم این همهمه پوچ رو این دل مشغولیای لجن هرزه سبک به دردنخور رو....بازم اون سوالم هستا؛ گرچه ما آدما اینقدر از هم دور شدیم که از هم دیگه میترسیم؛ بخدا.. من خودم از سایه خودم بعضی وقتا میترسم چه برسه به بقیه؛ یعنی بنده خداها از قیافه کریه و رفتار قبیح من نترسن؟ به مولا...که زیستن تهی از عشق برزخی است عظیم؛ این به قول رفیقمون حاصل یکی از انزواهای خوب سلطان حسین منزوی ست؛ عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی از خواجه مون، این بیت را تو مدرسه رو تخته مینوشتم حالا دردم چی بود من یه الف بچه از درس مقصود و کارگاه هستی و کار جهان سرآید و عاشق شو و ارنه روزی و ...جناب فردوسی میفرماد هنوز از دهان بوی شیر آیدت...اون موقع شیرا واقعا طبیعی و مشتی بودن؛ غلیظ نه مثل امروز آب زیپو؛ میخوردی تا یه هفته دهنت بو شیر میداد؛ ماجرا از این قراره دادا... درهرصورت ولی قصد بر رفتن دارم؛ چه بسا چند وقت خودم رو زندانی کردم یا محصور یا محبوس هرچی حالا به ذوق خودت... گمان میکنم آب از آب هم تکان نمیخوره آخه چرا باید تکان بخوره... اینطوری با خودم کنار نمیام؛ کسی هم نیست یه درس اساسی حسابی بهم بده؛ گمان میکنم تو تعارف زنده ماندن موندم نه زنده ماندن که بودن؛  یه مقدار مشکوکم اونم از شک به خودم ناشی میشه... زندگی من در کنار دیگران تعریفش بر مبنای توجه بود؛ وقتی وجودم کالعدم باشه همون بهتر نباشه؛ جاپر کن که نمیخواهیم.. گمان میکردم بیشتر مرد خلوتم اما به این نتیجه رسیدم که کسی خلوت خوبی دارد که در جلوت خوشحالتر و قانعتر و بی آلایشتر باشد... اگر خوشبختی را بخواهند در یک کلمه خلاصه کنند من اون رو آرامش میدونم؛ و آرامش یعنی دوری از دست و پای الکی زدن که فارغ از التهاب شدن و نشدن... باز بافتنم گرفت.. درهرصورت؛ ... اگر هستی باش.. من مصطفا از سر دلسوزی و مهر به تو میگویم باش؛ آسوده و فارغ و راحت و خشنود؛ از هر چیز و از همه کس؛  هر چه هستی باش ولی چشم به دیگری ندوز؛ خودت باش؛ راحت و آرام و مهربان.... اما من چه بسا بگذرم؛ از خیلی چیزها؛ و در این فکرم که گذشت از خویش به چه قیمتی است؟ میشنوی؟... به جای آنکه به فکر لبخند نوزادی باشم، محو چین و چروک پیشانی پیرکهنسالی شده ام...فراغت کودکی، نشاط جوانی و وقار پیری....من چه دارم؟... میشنوی؟ با خود و بیخود با او بودن سخت است.. و از پوسته این ظاهر به ظاهری زیبا درآمدن و از این خلق عبوس کسل به قامت رعنای فرزانگی و پرمایگی و بزرگ منشی و مناعت طبع برخاستن سخت است... فشل بودن سخت است... بخدا اینها ژاژخایی نیست... بقدر نمی از یمی توجه کفایت میکند...

طبیب تبم کو ؟ انیس شبم ایضا... بنده از شما معذرت میخواهم؛ نه به تعارف که با تمام وجود درهم شکسته ام؛ فایده ندارد میدانم چون کسی پذیرای عذر من نیست... اما چه بسا روزی بیاید که بفهمم... سکوت علامت رضا نیست گاهی از فرط بلاست؛ مزخرف گفتم جدی نگیر؛ باید اینها را بیرون بریزم بعد سر فرصت تخطئه کنم؛ به من فرصت میدهی؟.. تنها یک دیوانه با خودش حرف میزند؟ نه؛ این به نظر من مانند آن است که بگویی تنها یک عاقل میتواند با چند نفر حرف بزند یا حتی حرف نزند.. شاید بهتر باشد که بگوییم فقط یک دیوانه با خودش حرف نمیزند... حرف زدن چیز خوبی است؛ اما نه به گزافه؛ از دوستان و آشنایانتان دریغ نکنید؛ پند پدر پیری که باغچه خودش رو بیل نمیزد میرفت سر کوچه داد میزد... میشنوی صدایش را؟ چه بگویم...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی