صبح و شب/در کشاکش تب/مدهوش رطب/مسحور یارب/جانی بر لب
فردا، در چنین ساعتی، از من سلامی نخواهی شنید.. مانند امروز که پاسخی از تو نشنیدم...
لبیک گوی مشتاقانه احرام خیالی بستم به طواف تو... لالبیک گو نباش...
فردا در چنین ساعتی خواب نخواهم بود چون بیدار نمیمانم... بیداری کشیدن یعنی انتظار کشیدن...بارخستگی خواب به دوش کشیدن...
و خواب چه آرزوی شیرینی خواهد بود... یارب از ابر هدایت برسان بارانی... کاش کلماتم به حرف می آمد... دیگر بس است مسلمانی و کفران زندگانی... ذهنم کاش به تصویر میکشید صورت دلخواهش از تنفس لحظات را... هر چه گفتیم نشنیدی؛ هر چه گریستیم ندیدی؛ لااقل دستان از تاب و توان افتاده ما را ببین و آبنتات قیچی ارزانی کن...
فردا در چنین ساعتی دنیای من سخت بوی دنیا میدهد... و چقدر خوشوقتم که اینگونه ام... نه سردار سپاهم در شوکت یکه و تنها و نه سرباز دست از جان شسته ای که روی غیرتش پای فشرده و جز پیروزی چیزی نمیبیند...
فردا در چنین ساعتی زمان می ایستد و من بی تحرک به عقربه ها چشم میدوزم... من همان زنده سابقم، بی کم و کاست و بی چشمداشت .. کاش کلمات زاییده نمیشدند به وقت مردن
- ۹۶/۰۳/۲۸