مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

جدی جدی/شوخی شوخی

دوشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

هیچ‌چیز در این زندگی جدی نیست؛ در عین حالیکه زندگی با کسی شوخی نداره...

  • م.پ

نظرات  (۲)

گاهی اوقاتم شوخی شوخی جدی میشه
پاسخ:
:(()): ما که شوخی نداریم، داریم؟! زندگی شوخی بردار نیست ولی ما جدی، بر داریم... آه از مصایب و هم و غم بی پایان؛ آه از جهالت و نادانی و غفلت انسان، آه از زیر پاگذاشتن فطرت و وجدان؛ فطرت خاک خورده و وجدان واژگون شده و عقل منهدم شده از انبوهی خواهش نفسانی و آلودگیهای شیطانی، ما را به چه کار آید و از ما چه سازد... غصه این است که من خودم را نمیتوانم گول بزنم؛ همه را فریب دهم خود واقفم چه اعجوبه دم بریده ای هستم؛ نمیتوانم سر خودم را شیره بمالم هرمقدار هم به دلم صابون بزنم و در دهان سماق بمکم... ما چه میکنیم؟ من چه میکند؟ .. بل الانسان علی نفسه بصیره و لو القی معاذیره.. دلم پرخون، سر مجنون، روح مفتون، جهان ظلمانی سرنگون، بارش قسمت بی امون، اینها از هیکل نیم کلویی و قامت نیم متری، تله ای میسازد از ترس آینده و تپه ای از نامرادی ها و ناکامی ها و اندوه های گذشته... ما نمیدانیم، خدا را چه دیدی شاید سکون و سلامت روزی به سرنوشت بشر ضمیمه شود... خدا را چه دیدی شاید غوره دلمان با صبر و ایمان یا هر معجزه آسمانی، ناگهان به انگور قرمزی بدل شود و وجودمان آکنده از مستی و شور و شیدایی و صفا و شادی شود... بس است سخن پراکنی و ژاژخایی... دلم برای خودم میسوزد که عمرم هدر است و ماحصل آنچه کاشته ام ارزش سوزانده شدن هم ندارند... فایده ای ندارد؛ هیچ فایده ندارد؛ غرق حماقتم و منجس به بطالت... کاش پرده ها می افتاد نه من میماندم و نه تن... خسته ام از فکرکردن بی نتیجه و دست و پازدن و هرلحظه سرگیجه... باز بافتنم گرفت :)) اما حقیقتا چیزی نگوییم بهتر است که زندگی یعنی همین؛ زندان زنده ها و قفس پرنده ها... تا قسمت تو آشیان کجاآباد یا ناکجاخراب باشد... راضی باش به رضای خدا و امیدوار به خوبی و خوبتر شدن و رهایی از دامهای پردغا... آرامش یعنی خشنودی و سعی کن مزیت تو همین آرامش باشد؛ چشمت را ببند بیشتر از آنچه میبینی و گوشت را محفوظ دار از حرف لغو و بیحاصل و خیالت را فراری ده از سایه اندیشه پوچ... القصه ما زندگانیم و مرگ برای انسان معنایی ندارد... هرکسی به ذایقه خود خوراک میخورد و به نیاز خود بهره میبرد... اما پس دادن آنچه میخوریم جسما گرچه همه یک شکلند اما روحا متفاوتند... شاید کاری شد کارستان و شاید استحاله شدیم در شورستان...

بسیار حظ میکنم از قلمت؛ توصیفاتت از آدم ها و خصوصیاتشون و نحوه قرارگیری اشیاء و کیفیاتشون و در کل روایت داستان و پیرنگ اون و چهره پردازی کاراکترهای اصلی داستانهایت و تصویرپردازی واقعه و مکان ماوقع بسیار خوب، هنرمندانه، تیزهوشانه، پرکشش و روان و یکدست است...... القصه این نکته حائز اهمیت و نیازمند التفات و شایسته دقت ه که اگر در داستان یک تپانچه بر دیوار آویزان است، یا باید از آن گلوله ای شلیک شود و یا فروخته شود و یا خلاصه به دردی یا زخمی از روایت داستان بخورد و به کمک نویسنده بیاید؛ باید یکجایی حضور داشته باشد... البته این رو بیشتر از این بابت گفتم که احیانا اگر فراغ بالی صورت گرفت و حوصله ای بود و انگیزه ای برای نوشتن، به خصوص در داستان های پرحجم تر و بلندتر، جلوی چشمان مبارک و در خاطر شریفت مدنظر باشد... باری، عرض ارادتی بود و تشکری... ببخشید طولانی شد؛ یاحق ( البته اینکه اطلاق داستان به بیشتر نوشته هایت بهتر است یا قصه شک دارم؛ لافرق مهم آنچه بود که گفتم )
خیلی لطف داری مصطفی جان. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم . خیلی ممنونم
پاسخ:
مخلص فرزادخان جان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی