مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

به نام خدا

شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۰۰ ق.ظ

غمی در سینه خانه کرده، بغضی گلویم را میفشرد، میترسم برای همیشه با من باشد... میترسم دیگر نتوانم لبخند بزنم... خدا نکند کسی جای من باشد؛ خدا نکند مثل من باشد؛ خدا نکند کسی مثل من شود؛ شاید این دعای خوبی برای شما باشد... نه میتوانم حرفی بزنم و نه طاقت این همه سکوت را دارم؛ نمیدانم چه کنم... میترسم تا همیشه اینگونه باشم... تا این زمان اینقدر حساس نبوده ام؛ حتی چیزهای خیلی کوچک هم منی که سعی در اندک رهایی و تنفس دارم را دوباره غرق اندوه و مصیبت تفکر میکنند... معاشر خیلی مهم است؛ مصاحبت خیلی بر انسان تاثیر دارد... نمونه کوچکش چند جمله بدگویی ای که امروز از یکی از دوستان نسبت به بنده خدایی شنیدم؛ نمیدانی چقدر ناراحتم کرد؛ نمیدانستم چگونه باید حرف بزنم تا حرفم‌فهمیده شود ، تا اثر بگذارد؛ حرفی که از روی شفقت و دوستی باشد و نه از روی عجله و ناراحتی و عصبانیت و توبیخ..میترسم از زبان این مردمان، از چشم این مردمان و جالب اینجاست این حس ترس نه فقط برای خودم که برای آن فرد هم هست؛ میترسم از آنچه دیگران بدان گرفتار آیند و ناراحت میشوم از اعوجاج و حالتها.... خدا؛ آری صبح از پس فردا می آید؛ اما آنرا که خواب به چشم نیامده چه صبحی؟ چه لذت و بهره و حظی؟ چه چیز را باید اثبات کنیم؟ چه چیز را نشان دهیم که تو راهنمایمان باشی؟ بیداری خالی از احساس و شبی که تاریک است از نبود رویا... خدایا؛ نکند تو هم مانند اینانی؟ نکند مهربانی و محبت و مروت هم لیاقت میخواهد؟ من که دودستم را به نشانه تسلیم بالا آورده ام چرا چیزی نمیگویی؟  به خودت قسم ذره ای نخواستم تو را از یاد ببرم اما ترس این روزهای من میدانی چیست؟ نکند تو آن خدایی نباشی که من فکر میکنم؛ گاهی به تو میخواهم لعنت بفرستم ای خدایی که دست ساخته ذهن مشوش و قلب ناتوان منی... نکند تو هم به اشتباه بندگانت میخندی؟ نکند تو هم نادیده میگیری بودن ما را؟ نکند تو هم مانند ما بیعرضه ای و آه، سرگردان و حیران؟ خدایا دلم پر است... نمیخواستم اینگونه شود؛ نمیخواستم اینگونه باشد؛ اما انگار ناگزیر بوده ام و خدایا به خودت قسم من نمیخواهم پای تو را به این ماجرا باز کنم، تو بری ای تو منزهی عزیز... اما اشکهایم گاهی دیدنم را سخت میکنند، تشخیص دشوار میشود، نکند تو مرا به این راه رهنمون بوده ای؟ آنوقت من لب بزنم یا خموش بمانم؟ تو مگر نمیدانی؟ رضا چیست؟ ...

میخوانی و فکر میکنی مگر چه شده؛ مگر آسمان به زمین آمده، مگر دنیا به انتها رسیده؟ از چه حرف میزنی جوان خام آغشته به ...  هتک از همینجا آغاز میشود... و درد از همینجا اوج میگیرد... و زندگی از همینجا دشوار مینماید.. و مرگ از همینجا آسان میشود... عزیز من، کنج خلوت، مگر حلوا خیرات میشود؟ ...

هر بیتی بخوانم هر چیزی بگویم شائبه فهمیدن و فهمیده بودن و فهماندن را میتوانند به وجود آورند؛ من به وجود نمی آورم تا بدانی قصد من به میانه کشیدن کلمات و فلسفه بافی نیست... بارها گفته ام و بار دگر میگویم، .... درود بر تو... اما خدا من شرمنده از گرده هایم نیستم؛ نه همه کرده هایم بلکه غالب؛ این بدین معنا نیست که من اشتباه نکرده ام بلکه بدین معناست که من نخواسته ام اشتباه کنم؛ هیچوقت میل بر انجام اشتباه نداشته ام؛ میل بدین معنا که انگیزه بر خود اشتباه نه انگیزه بر عملی که اشتباه است... اصلا خود اشنباه معنادار است که یعنی چه؟ ... رها کن اصلن.

  • م.پ

نظرات  (۲)

|:
این کامنت بالایی اشتباه شد :))))))))
پاسخ:
اشتباه شوما کم درست نیست واسه خودش :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی