بی مهر رخت
سه شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ
بی مهر رخت روز مرا نور نماندهست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندهست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندهست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندهست
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندهست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندهست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندهست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندهست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندهست.
- ۹۶/۱۰/۱۹