مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

فُقدان همه چیز

شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

بارها با خودم قرار میگذارم و حالی به حالی میشوم که همه چیز را کنار بگذارم، نسبت به همه چیز دلسرد شوم، از همه چیز و همه کس ترک تعلق کنم، آشنایی و دوستی را برای روزهایی فراموش کنم، کلا همه چیز را فراموش کنم، خیالات آینده را هم به کناری بنهم، ترس را به هرچه بادا باد بدل سازم، برای درستی و غلطی ذره‌ای تره خرد نکنم، بلکه از این حال به در آیم، لااقل برای خودم باشم به فکر صلاح خودم باشم مصلحت را از مفسده بازشناسم عقل و دل را بر یکدیگر لزوما تقدم ندهم... (درست، تو باید بی‌اعتنا باشی که بتوانی به زیستن ادامه دهی؛ البته زیستن عاقلانه، عقل دودوتا چهارتایی، معاشی..‌ اگر بخواهی فکرت را پرت هر چیزی کنی که حواس‌پرت میشوی،...) خود را به جریان رود بسپارم، شنا بکنم لکن اگر خواست مرا به دریا برساند و اگر نه به تالابی رهنمون کند... باز چیزهایی در درونم نمیگذارد..‌ زندگی شوخی نیست که اسم رمز برای خودت بگذاری و در قالب هویت مجهول قدم به راه بسپاری.. آنچیزی که مهم است مردانگی و جرات است.. اصلا بگمان من بگذارید هرکسی شکل خودش باشد، آنطور که هست بنماید، زندگی تظاهری و نمایشی را باید تمام کرد، باید صادق بود... به نظرم اگر این هدف این خصیصه در من مترتب شود و بتوانم از بند بعضی چیزهای به ظاهر نه بندنما درآیم، میتوانم‌ گام در راه فلاح خودم بگذارم. اصولا تصور میکنم برای هرکسی این اصل و اساس است.. باید بند بعضی چیزها را برید، بعضی ظواهر دوریختنی است، بعضی چیزها درحد و اندازه انسان، باید لیاقت و شایستگی و امکان و استعداد و قابلیت هرچیز را سنجید بعد عمل کرد... الحاصل، چه فایده که این حرفها به ظاهر راحت است و در بطن ماجرا پر از پیچیدگی و گره..‌ گاهی مغز انسان سوت میکشد که چطور میشود و دقیقا چه چیز برعهده ماست و چه قسمت از نتیجه از عهده گرده ما برآمده است؟!.. شک کرده‌ام در این نکته که در این دنیا چیزی اصالت دارد؟ چیزی اصولا خلوص دارد؟! این این سوالات و فکرها شاید زایشش به جهت وضع خاص آدمی باشد ولی بی‌ارزش نیست.. اصولا چیزی در این دنیا ارزشمند هست؟ به چیزی میتوان بالید و دلخوش بود؟ همه چیز از دست رفتنی است.. ذات انسان به یادماندنی است یا فراموش‌شدنی؟! کدام انسان و کدام زندگی... گند بزند در همه چیز، در این وضع برزخی، در این زندگی دوزخی.. ابهام سرآغاز دردمندی است نه ابهام سرانجام  خوشدلی است. هرچیز در پرده ابهام پوچ میشود حتی اگر ماه باشد به سایه محاق میرود... تو نداشته‌هایت را شاید بدانی ولی داشته‌هایت را نه.. شاید داشته‌هایت جزو نداشته‌هایت باشد و نداشته‌هایت تنها داشته‌هایت...دردمندی در شب آن است که در طول روز آن مقدار که باید از کلمه سیراب نشده‌ام؛ آنهم نه هر کلمه، کلمه ناب، کلمه‌ای که سینه را صفا بدهد و ابواب ذهن را بگشاید... رنج من در نبود کلمه است... هر چیز غیر از کلمه حقیقی به دردنخور و بیفایده است.. حتی زندگی اگر غرق لذت هم که باشد در فقدان کلمه حقیقی و عدم مانوسیت با آن محکوم به تکراری شدن و از رمق افتادن است.. چه باید کرد که لذت کلمه را در نمی‌یابیم و هر شب اینگونه سر بر بالین میگذاریم.‌ به راستی خود را به خواب چگونه ممکن شود حال آنکه ذهن در یک کلاف سردرگمی از سکوت کلمه گرفتار است و وای آنکه به خواب چه نیازی است وقتی بیداری ما سراسر خواب است..‌ دریغ از کلمه واقعی.. هرروز عمر را از دست میدهیم و از وجودمان کاسته میشود، سبک میشویم اما چه سبک‌شدنی! وقتی در حضور کلمه نیستیم همه چیز گنگ و بی‌معنی است. جهان همهمه‌ای است.‌ اگر سنگینی کلمه را دریافتیم آنهنگام سبک شدن ما بی معنی و بیفایده نخواهد بود چونکه آرام آرام دوبال پشت کتف خیالمان شروع به رشدکردن و بلندشدن میکند... چه کنم با این زندگی بیهوده...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی