مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

"" خدا به دیده نیاید، تو هم به دیده نیایی؟

نفس به انس تو دارم هوایی ام تو هوایی/

به چشم من همه عالم تویی و نیست عجب

تو روح و جان جهانی ولی به چشم نیایی/

خزانه دار تو این سینه است و گوهر عشق

زلال و صاف بجوشد به دیده داده صفایی/

به هر طرف که نگه میکنم نگه داری

نگاهدار تو باشد خدا ز چشم بلایی/

"بسا کسا که به روز تو آرزومند است" ( از پدر شعر فارسی، بابا رودکی: زمانه پندی آزادوار داد مرا، زمانه چون نگری سر به سر همه پند است/ به روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری ، بسا کسا! که به روز تو آرزومند است/ زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه ، کرا زبان نه به بندست پای دربندست)

تو آرزوی منی کس نمیرسد تو کجایی/

تو اصل و فصل همه فکرهای من هستی

به فکر من نرسد در دلم تو چون و چرایی/

تو ماهتابی و مهتاب از تو می آید

به سمت توست دلم میپرد چو مرغ رهایی/

دلا! دلیل تو را جز سحر نمیفهمد

شبیه حالت شمع است عقده ای که گشایی/

خیال داشت سیاهی تو را ز من گیرد

تو خود به خال سیاهی ز سمت صبح برآیی/

به شعله میکشدم گیسوان تو در باد

لبان غنچه گشودی که شعر شعله سرایی؟!/

به خواب ناز، تو بالای دیده آمده بودی

هنوز هم به شب یاس دیده بان ضیایی/

نشسته ام به قفس منتظر، ولی "آرام"

سزا نبود که من هم رسم به نون و نوایی؟!/

*( اینرا مدتها پیش گفتم؛ مدتها پیش...آنهم سر کلاس اندیشه 1 ( ؛کلاسهای بیحاصل زورکی عمومی؛ همه چیزمان عار و ننگی و نمادین و گاهی احمقانه است؛ کلاس تربیت بدنی و زنگ ورزش صرفا یک برنامه به زور گنجانده شده است... آیا نشاط و تفریح و سرگرمی و فعالیت سازنده متناسب با رشته ها حق دانشجو نیست؟ آیا دغدغه یک دانشجو باید بهترشدن غذای دانشگاه باشد و یا گرمترشدن خوابگاه؟ قرار است کجا را درست کنیم؟ که را عوض کنیم ، چه چیزی را مدیریت کنیم؟ این نسخه عقیم است سر که را شیره میمالیم؟ دورهمی هستیم و گذران زندگی و چندصباحی چیزی به گوشمان بخورد یا نخورد آنوقت همه مان هم کم میگذاریم از آنطرف نه راهنمایی است و نه حتی مرشد و راهبر و آقابالاسری؛ بله که ما نیاز به آقابالاسر نداریم ولی به مترسک هم نیاز نیست... اصلن چرا رنگ و بوی حرف یک جوان زردی و سردی و ترس از آینده و شغل باشد؟ بله اینها کلیاتی است که به گمانم همه قبول داریم و با حرف زدن و غرزدن هم چیزی حل نمیشود؛ ولی خب چیزهایی است که هست؛ گمان هم نمیکنم مشکل اصلی بلندپروازی و انتظارات بیحد و بیجا باشد گرچه در فرکانس ناله بی تاثیر نیست...)  و چه بسا اگر نمیگفتم بهتر بود...)

دنیایی داریم که حیاتش با مماتش گره خورده است و بقای ما با فنای ما دوام می یابد... این زندگانی که تنگنای واقعیات است چگونه به تقاطع با حقایق برمیخورد؟ این است که ما را گذشته ها به گذار فردا میبرد و تپش حال ما را به یاد گذشته می اندازد... افسوس! افسوس که هر چه میگذرد گذشته ها ذهن مان را مشغولتر میکنند و هر چه میگذرد اندیشه مان و هستی مان در گذشته جامیماند. چه خواسته هایی که ناخواسته ما را ترک میکنند و چه ناخواسته هایی که خواسته های ما را متزلزل میسازند؛ لحظه های عمرمان جز تقابل این دو نیست...

چه میشود ما را که ذکرمان افسوس بر پیش است و هیهات بر پس؟ چه میشود ما را که نگاهمان در قاب قدیمی پنجره آینده میماند درحالیکه آغوشمان به شوق نسترن ها ناشکیبا است و دهانمان به جرعه آبی از شریان رودخانه حقیقت عطشناک؟ چرا این قابها را نمیشکنیم تا پروازمان بی انتهایی تر و فردایی تر شود؟ چرا خود را سرگرم تالاب لجن بار شکارچی ها کرده ایم؟ میخواهم در سبزه های سبز بدوم؛ میخواهم آسمان آبی را تنفس کنم. میخواهم میان گلهای شکوفای سرخ بغلطم و خود را به بوی موی شبنم گونه ها بیامیزم. من سنگریزه های شنی را نمیخواهم که مدام بر پهنای درونم میریزد.زمان را برای بودنهایم نمیخواهم؛ من میخواهم هست باشم هست زندگی کنم و هست شوم؛ من هست میخواهم تا باشم...

* هر چند وقت یکبار آنچه در گذشته از نوشته ها و گفته هایم که روی کاغذ آورده ام (، حتی روی کاغذ بی ارزش خرید و دستمال کاغذی... ) نگاه میکنم... این چند خط بالا چیزی است که چندسال پیش به گمانم در ایام پیش دانشگاهی نوشته ام... اما جالب است اینکه ببینی چه زود گذشت و این چیزها که مقابل توست دستخط و حاصل فکر و خیال توست.... حتی یک نامه بلندبالای چندین صفحه ای که با چه حوصله و دقتی نوشتم خطاب به مدیر مدرسه مان اما هیچوقت جرئت پیدا نکردم که پاکنویس و تایپ شده آنرا تقدیم او کنم؛ کاش جرئت بود...به نظرم نامه جالب، صریح و استواری است... حتی سوالهایی که برایم به وجود آمده بود و روی کاغذ نوشته بودم مگر زمانی از آنکسی که میخواستم بپرسم ولی هیچوقت نشد که بپرسم؛ فرصت نشد حیف... اینکه میخواستم برای خودم تخلصی برگزینم و انتخاب هم کردم ولی به خاطر استفاده کسی دیگر کنار گذاشتم و به تفال حافظ عنوان آرام به نظرم آمد و چیزهایی هم با تخلص آرام گفتم؛ آرام آرام آرام .....متنی که برای فارغ التحصیلی پیش نوشتم و تقدیرنامه ای که نوشتم و تقدیم معلمانمان کردیم؛ ما دوستان بی آلایش آنها... نامه ها مکاتبات مراسلات.... نمیدانم به عقب برگشته ام یا نه؛ بعضی وقتها احساس میکنم جامانده ام؛ آنچه دیگران تجربه کرده اند من دیرتر و دردناکتر به گونه ای دیگر تجربه میکنم؛ گاهی میخواهم سر به کوه و بیابان بگذارم  به معدن بروم و صبح تا شب زغال سنگی شوم و اینقدر کار کنم که سیاه شوم نه آسمانی ببینم نه نوری و به دور از هیاهو و هجوم افکار و دغدغه اینکه چه کنم چه کنم و حتی غرقه خیال شدن خوب کار کنم تا بدنم کوفته شود تا مگر جبران این سالهای بیحاصل را کرده باشم؛ و تصویر آخر پروفسور حسابی به ذهنم می آید مشغول مطالعه زبان آلمانی و آن تکاپوی زندگانی اش اگر خوانده باشید و آن سیر پیچ در پیچ برای پیداکردن آنچه علاقه اصلی اش بود فیزیک و ... اما من کجا و او کجا... و چیزهایی که انگار پیش بینی و تفسیر امروز بوده اند؛...

و این مطلع چیزی است که در ایام طلایی نوروز کنکور در اردوی درسی حین خواندن فلسفه به ذهنم آمد:

"" عشق من صدفه یک لحظه نگاه گذراست.......

.....................................

قربانت بروم رفیق من عزیز من! قربان صدقه ات نروم باشد؛ اما بخدا کاری از من بر نمی آید. من خودم درمانده ام واقعا نمیدانم باید به تو چه بگویم. چه کار میخواهی بکنی؟ امیدوارم مشکلت حل شود این را بخوان و بدان دوستت دارم و برایت دعا میکنم؛ اگر اعتقاد داری کاری بیشتر از من بر نمی آید؛ یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن... حرفهای امروزت قلب مرا آزرد؛ اما بدان به خدایی که جز او کسی را نداریم تو از اندیشه ام بیرون نرفته ای؛ انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند فراموش کند؛ گمان نکن برایم مهم نیست که چه بر سرت می آید و چه میکنی؛ من زیاد فکر میکنم؛ اینقدر که آن فکر گاهی عینکی بر چشمانم میشود. خوب یا بد من اینگونه ام نمیتوانم هم خودم را عوض کنم... خوب به حرفهایت گوش دادم و با تمام وجود با تو احساس کردم آنچه میگویی و می اندیشی و میخواهی؛ گمان نکن اینکه هیچ نمیگویم برای آن است که درکت نمیکنم؛ بخدا زبانم بند آمده و کلمات یارای بیان آنچه میخواهم به تو بگویم را ندارند... درد تو درد من و حرف تو حرف من است این را در اینجا به تو میگویم و اگر میخوانی بدان که از سر صدق است و الاهی صفا... انسان آنان که دوست دارد را نمیتواند از یاد ببرد و وطن ما قلب آنهایی است که دوستمان میدارند این جمله ای است که شنیده ام و به تو میگویم به نظر میرسد اینگونه است ؛ و غربت آن است که تو از دوست داشتن و آنان که دوست میداری دور باشی؛ و ظلمت آن است که تو از دوست داشتن و آنانکه دوستشان میداری مایوس شوی... بخدا از من به دل نگیر و مرا ببخش. من برایت دعا میکنم و از تو میخواهم تو نیز برای من دعا کنی که من ایمان دارم به تاثیر این احساس ناب باشد از این میانه یکی کارگر شود... شاید این حرفها باعث شود که علت سکوت امروز مرا بفهمی... من هم به دستگیری تو امیدوارم... میدانی این حرفها در اصل فایده ای ندارد باید خودت دست به کار شوی... اما اینکه از من پرسیدی و ذهن مرا سخت به خود مشغول کرده است: من شایستگی این مشکلات را ندارم... من نمیفهمم منظور تو از این حرف چیست. مگر برای اصابت درد هم باید شایستگی لازم پیدا کرد؟ خوب فکر کن و اگر جوابی بود در خفا به من بگو. من هم فکر میکنم تو حرف قابل توجهی زده ای چون به گمانم این جمله تو معنا و مفهموم خاصی را ندارد؛ حداقل تو را آرام نخواهد کرد و این آشفتگی تو را حل نخواهد کرد؛ ببخشید اینقدر صریح میگویم؛ لازم نیست اینقدر فکر کنی که بخواهی حرف بزنی بلکه به حرفها و چیزهای خوب فکر کن تا آسوده باشی...باز به خاطر امروز معذرت میخواهم. شرمنده ام عزیز...درپناه خدا فعلا...

"" توانگران که به جنب سرای درویشند

مروت است که هر وقت به او بیندیشند/

تو ای توانگر حسن از غنای درویشان

خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند/ ( حاشیه از جناب سعدی : تو را نادیدن ما غم نباشد ؛ که در خیلت به از ما کم نباشد / من از دست تو در عالم نهم روی ؛ ولیکن چون تو در عالم نباشد ...)

تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

که دوستان تو چندان که میکشی بیشند/ ( حاشیه از خودم؛ بیتی از غزلی سه گانه که قبلا گفتم: منی که پیش روی چشم او از غصه میمردم ؛ کجا وقتی خورم بر جان خود سوگند می آید ...)

مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

که دوستان وفادار بهتر از خویشند/

غلام همت رندان و پاکبازانم

که از محبت با دوست دشمن خویشند/

هر آینه لب شیرین جواب تلخ دهد

چنانکه صاحب نوشند ضارب نیشند/

تو عاشقان مسلم ندیده ای سعدی

که تیغ بر سر و سربنده وار در پیشند/

نه چون منند و نه مسکین حریص کوته دست

که ترک هر دوجهان گفته اند و درویشند/ ""



... به گمانم به درد عوام دچار شده ام؛ حالا عوام کیانند یا بنابر دستور زبان کی اند؟ عوام یعنی اونا که خواص نیستند. خواص کی اند؟ خواص دودسته اند : یا بابصیرتند یا بی بصیرتند؛ بی بصیرتا کی اند؟ اونا که مثل عوام نمیفهمند و بصیرت ندارند. خب چرا خواصند؟ چون عوام نیستند ( این دسته آدم نیستند زیاد بهشون پر و بال ندین بیماریشون مسری ه؛ درستش اینه قرنطینه بشوند اصن ).. بابصیرتا رو کاری ندارم خدا حفظشون کنه برای اسلام و انقلاب و کشور و آحاد ملت شهیدپرور همیشه حاضر در صحنه قهرمان و کل امت و جامعه جهانی و کهکشان راه شیری آهان یادم رفت سیارات قبل و بعد خودمون اونطرفتر عزیزمون کمربند کویپری خانوم خورشید و اقمار مشتری و سیارک عزیز جناب پلوتو و همه بازماندگان از این لیست قربون قدمتون تو شادیهاتون جبران کنیم..... حالا واقعن چرا هممون به هم میگیم عوام؟ خب اینکه وحشت نداره؛ شاید اکثرا منظور عموم مردم باشه جدا از ارزش گذاری ؛ ولی خب گاهی هم رنگ و بوی خوبی نداره؛ یعنی وقتی به یکی میگین عوامه یعنی بیچاره نمیفهمه؛ حالا از بیچاره نمیفهمه میتونه منظور طفلکی حیوونکی انسانکی باشه میتونه خاک تو سر نفهمش بشه الاهی هم باشه.. ولی خب زمانی هم خطاب عوام کردن به کسی یا گروهی به خاطر بی اطلاعیشونه؛ مثلا صنف بزازا به اونکه بلد نیست مسایل چارچوب شناختی بنیادی محور باید و نباید وجودی ماهیتی عرضی طولی.. بزازی رو میگن عوام... اونکه فلسفه میدونه یا میخونه به اونکه نیست تو این باغا اونکه آخونده به اونکه نیست اونکه خودش رو پروفسور میدونه به شاگرداش اونکه تحصیلکرده و خارج رفته است به اونکه بیچاره از کوچه اش پایش رو اونطرف تر نگذاشته اونکه پایی در عالم سیاست وارد کرده و مسئول ه ( و البته معذور) به ملت و الخ میگه همه و همه از مصادیق استفاده این واژه استراتژیک و پرمعنا و ژرف است.... دوستان دقت کنید و از فضای موجود بهره و حظ کافی و وافی رو ببرید تا مثل بعضیا ( از جمله خودم و خودش) عقلتون دچار تردید و بدبینی و شک نشود و البته دیوانگی کف مرتب رو بزن شل ه شل ه آهان شما دوست من اون گوشه آهان کم کاری نکن خودخوری تک خوری قدغن... القصه همه آمده اند و همه می آیند... خداوند ما رو متوجه به وظایفمون کنه که یه وقت خودش ( یعنی خدایی) نکرده دیر احساس وظیفه نکنیم و زنگ شرمندگی چارستون ه بدنمون رو نلرزونه؛ آخه الکی که نیست مردم چشمشون به ماست باید به میدان بریم و بر سر گود آرمانها بایستیم و محکم سینه بزنیم؛ استکبار دارد خاک میکند ارزش ها را و ما در بزنگاه تاریخی باید این مهم را بفهمیم... رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات...
مابقی حرفها بماند...

کاش میشد بیت به بیت، مصراع به مصراع، کلمه به کلمه، حرف به حرف، حافظ را برایت بخوانم بعد با هم خوب بفهمیم و تصویر کنیم... حیف؛ این دغدغه ها این دلشوره ها این اضطراب ها و این سه نقطه ها نمیگذارند دمی آسوده نفس بکشیم؛ بخدا دشت همینجاست کوه همینجاست چشمه و رود همینجاست آسمان همینجاست صحرا همینجاست عشق و مهر همینجاست آسودگی و آرامش همینجاست... پس ما چه کم داریم؟ من چه کم دارم جز تو و تو چه کم داری جز ما؟ ... شاید باید چراغها را بشکنیم؛ فانوس روشن کنیم؛ کتابهای کهنه را از پستوی گنجه ها بیرون بکشیم؛ خاک را از طاقچه ها بگیریم و آینه و شمعدانی ها را برگردانیم؛ شاید نیاز به صدای جیرجیرک داریم و خش خش حرکت شاخه ها و نوای تکان خوردن لولای روغن نزده درها؛ باید پنجره ها را باز گنیم تا مهتاب به ایوان بیاید؛ من ایمان دارم به شب و تویی که از روز روشنتری؛ آه؛ این حرفها خاک میخورد و دستهایم طاقت دست اندازی به قلم و دوات را ندارد؛ باید همه چیز را فراموش کنیم و از نو به یاد آوریم؛ بیخبر شویم و از نو در جستجوی خبر باشیم؛ بخدا قاصدک حیف است به وزش نگاه ما در التهاب راه بمیرد... بخدا خدا در آسمان منتظر ماست... رها کنیم این دقایق آغشته به من را؛ عزیز من!  این را زمانی به آب رود میسپارم که تو مدتهاست از پله های قنات با کوزه سرشار از لطافت ردای ابریشمینت و ملاحت سیمای مهربانت طلوع کرده ای... من به باد میسپارم خودم را تا مرا به سمتت بیاورد... بخدا حیف است بودن و ندانستن چیزهای ساده ای مثل زندگی... ما نیاز به هجرت داریم؛ هجرت به جایی که برای خوابیدن مکانی نباشد و برای نفس کشیدن هوایی؛ چشممان جز چند قدم آنسوتر را نبیند و فکرمان جز به آسمان در تصرف قفسی درنماند... آه بودن به همین سادگی جز در بهشت ممکن نیست... ایکاش جز نگریستن هنری نداشتیم... شاید به خواب رفته ای و من غصه فردایی را میخورم که کتابها هنوز خاک میخورند و اضطراب تا اعماق استخوانم را میسوزاند... به خدا طاقت ندارم و من میخواهم در کنجی بیافتم و کس را نبینم... بیش از این زحمت به زندگی نباید داد... میزبان را نیز با خود میبرد، مهلت عمری که خود مهمان ماست... وقتی خودم را در آیینه زنگار بسته میبینم غصه ام میگیرد؛ وقتی چهره های تاریک  و قلبهای مکدر این مردمان را میبینم غصه ام میگیرد؛ حیف پر و بالی ندارم؛ حیف فرصت دریاشدن را دور میبینم؛ من چشمه ای هستم که از حرکت باز می ایستد آنزمان که زمان به تالاب سکون چراها میرود... میخواهم گریه ام را به تصویر بکشم و از وقار اشک با تو بگویم نمیشود؛ چشمان معصومی در آنسوی دشت مرا میپاید و لرزه بر اندام من می اندازد.... بگذار خدا ما را ببیند... با تو حرف بزنم که او به ما گوش دهد؛ بخدا حیف است باشی و لبان من جز آه نگوید؛ که مزه تلخکامی افسوس بگیرد؛ عاقبت شب فرامیرسد؛ شبی نه از جنس این شبها؛ شبی سترگ که خورشید میهمان ماه در آسمان است؛ شب تلاقی آیینه با شمع؛ "" آنشب به راستی شب ما روز روشن است"" ... حیف است باشی همه را قربان هم نکنیم؛ باری خود را قربان تو کنیم و هیچ نگوییم و هیچ نخواهیم... احتمالا زمانی این نامه را به دست رود میسپارم که تو پشت به پشت افق با ستارگان آرمیده ای؛ آسوده و فارغ از من... و شجریان بیداد میکند: "" گرچه یاران فارغند از یاد من ؛ از من ایشان را هزاران یاد باد"" ... من به قربانت شرمندگی مرا پذیرا باش و دستان مرا به عطوفت بگیر؛ بیش از این انتظاری نیست... عاشقی جسارت میخواهد و بزرگی... یکی از من و یکی از تو...

.... شب است و سرو امیدی فتاده است به خاک / شب است و بید غریبی هزار دست سیاه

شب است شکوه طوفان ، گم است مهر نسیم / ستاره خواب زده مانده است در تب راه

به حیرت است پرستو که دوستان رفتند / و مقصدی که ندارد نشان در این بیراه

هنوز عمر گرانمایه در تورم آه / و بغض میشکند در کشاکش عیناه ...

( این رو به گمانم خیلی وقت پیش گفتم؛ نمیدونم سه سال چهارسال خیلی وقت پیش؛ حوصله ای بود مابقی ابیات و اصلاح و تکمیل و تدوین رو انجام میدم... احتمالا اون روزی که این رو گفتم لامصب خیلی شب بوده؛ از اون شبا که با چهل تا ماه شب چهارده هم نمیشه سر کرد؛ ماه شب چهارده آخه مگه ملاکه؟ مهم این دل لامصب ه که باید روشن باشه، وگرنه خونه پر از چلچراغ و چراغ آویزم که باشه وقتی تو چشمات دنبال روشنایی یادی است، سپیدی صورت ماهی است لبخنده رو لبات که نمیاد که هیچ قصرم میتونه برات قبر دومتره باشه؛  القصه وقتی شمع دلت خاموش شد دیگه نسیم سحرم نمیتونه روشنت کنه؛ وقتی آب چشمات خشکید انتظار تو چارچوب در میماسه؛ یه چیز گفته بودم در این باره درست یادم نمیاد...... باری؛ خوبی خوشی سلامتی دماغت چاغه روشنی بالله ه دلم برات کرده بود میای عینهو جرقه امید فیتیله صبر و عشقم رو روشن میکنی؛ اصلن همین داش ممد ؛ ببین چه چهچهه ای میزنه لامصب عندلیب پسند؛ گوش بده: ..."" حااااافظاااا حااااااافظااااا ( کف و سوت حضار) عشق و صابریییییی تا چند ؛ ناله عااااشقاااان خوش است، بنااااااال .... ( یک نفر اون وسط جوزده و ذوق کرده رو پنجه میره دست راستش را رو هوا میچرخونه بعد دو کف دست رو محکم به هم میزنه سرخی رو از کف دستا به لپاش میده کمرش رو در حالت انعطاف قرار میده فریاد میزند : ایولا سلطان بمولا خوب نالیدی جیگرم حال اومد...) دلت خوشه به خدا آواز خوان چهچهه زن... میدانی؟ زبان تلخ دل سبز رو آتیش میزنه بعد خاکسترش رو میده به باد... * بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود...

تا ایمان به وجود شیطان نداری، ایمان به خدا یک پایش میلنگد...

( نقل است آن بنده خدا شروع کرد به خطابه،  گفت مردم این همه پیامبر و اولیا و اوتاد اومدند شما رو از شرک برحذر داشتند حالا من شما رو دعوت به شرک میکنم؛ یه ذره تو نیاتتون خدا رو هم شریک کنید... )


...""خراب کردن لازمه ساختنه؛ اما وقتی خراب کن که ساختنی رو بسازه""...

... حرف مرد یکیست ، کمر مرد دوتاست ...

پیف شیف از ایف نون تب یا شیف از ایف نون انیف دی شیف ها عین شین الف قیف با و دال