مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

 

 

بعضی چیزها در عین حالی که در من وجود دارند، ضد خودشان را نیز تداعی میکنند. مثل اینکه دوست دارم آدمیزاد را، این خلق حیران نیازمند به محبّت را، این خلق خدا را و در عین حال بیزارم از دوست داشتن این مردمان!.. 

 

 

 نمیدانم تکلیف دل به دریا زدن است یا دامن از گرداب بیرون کشیدن، درمانم آسودگی است یا آشوب طوفان‌زا، نیازم به رفتن است یا ماندن، حرف دلم گفتنی است یا پوشاندنی، آنچه میخواهم یافتنی است یا کشتنی!!...

 

 

شاید احساس خوشبختی من بیشتر به سبب تصوّر امکان فقدان نعمت است تا لذّت کافی از وجود داشته‌ها!

 

 

 کم کم یاد میگیری سکوت کنی و ساکت باشی بی آنکه لازم باشد یا بخواهی چیزی بگویی!

 

 

 

 

 

لعنت به این زندگی! یکی بیاد با هم بریم یه جایی خفه خون بگیرم سیگار بکشیم! من حتّی قدرت برآورده کردن دغدغه‌های کوچکم رو هم ندارم! نیاز هر روزه به زندگی کردن واقعی رو اینقدر دارم تلنبار میکنم که غمباد گرفتم به مولا، دریغ از یه، چی بگم والا، دریغ از کار مفید رو به جلو، دریغ از با هم بودنها، دریغ از یه خبر خوب، دریغ یه نسیم که ریز بیاد از پنجره و حال آدم رو جا بیاره، به خدا تو لباس خاکی کوفتی پختیم، روزی نیست که میرسم خونه احساس گرمازدگی نداشته باشم، نه باد کولری نه تهویه‌ای، خدایا امانم بده دندان به جگر بگیرم برای چیزای کوچیک مسخره خودم رو به زحمت گفتن و ناله کردن نندازم، آخه مسخره است واقعا، وقتی زندگی‌ای نیست و نباشه آرمان به چه درد آدم میخوره، وقتی زندگی نباشه انگار کلّ عمری که آدم میکنه فقط امتحان دادنه، برای چی برای کی؟ به کی بدهکارم مگه، آسمون دهن باز کرد رید من افتادم رو زمین یا واقعا یه ارزشی داشتم خلق شدم؟! من که چیزی نمی‌بینم! بابا ریدم به چسناله کردن و غصّه داشتن برای یه سری نیازهای اوّلیّه‌ی ابتدایی، قربون سر و شکل همتون ولی نیست انگار آدم حسابی، یکی نگفت یکی که مقیّده به یه سری اصول میتونه تا چه اندازه غیر انسانی رفتار کنه و البتّه از خویش گذشته و اخلاقی! این تناقض رو کجای دلم بذارم؟! هی باید تمام اسامی آدمایی که میشناسم رو توی ذهنم دوره کنم، بگم فلانی کجاست حالش چطوره بذار یه زنگ بزنم بهش حالش رو بپرسم، فلانی رو خیلی وقته ندیدم، فلانی محبّت داره بهم نکنه تو موقعیّتی باشه که بهم نیاز داشته باشه، تهش چی؟! من حال ندارم حتّی این گوشی بدمصب رو بردارم شماره بگیرم چون وقتی اون سمت خط گوشی برداشته بشه من اصلا رمق ندارم بنالم، در این حد تباه، بعد فکر میکنه یه جنازه از عالم باقی بهش زنگ زده.. من که میدونم، اینطور نیست که ندونم، خب فرداروزی من و تو بیفتیم بمیریم ته تهش غصّه ته گلوی نزدیکانمون هستیم دیگه، آخه من که اسمی نخواهم بود در بین میلیاردها اسم در طول تاریخ، ته تهش هم باز تو قبر تنهایی افتادم دارم میگم کسی نیست بیایم دو کلمه با هم حرف بزنیم، ارزش قائل باشه برای آدم، بریم سر کوچه یه سیگار و کصکلک بازی بکنیم! آخه اونجا دیگه جاش نیست، ای که دستت میرسد کاری بکن و خب اینجا میرسه تهش چی؟! زندگی کردم؟ مدرسه درس خواندیم سلّمنا، دانشگاه به فاک عظمی رفتیم وجّهنا، سربازی اومدیم، بابا چی دیگه، همه چی متوقّف تا کی؟ من هنوز نمیدونم چه غلطی باید بکنم چه گهی بخورم، فکر میکنم سوپرمنم ولی فردا تلپ میفتم مثل گوز میمیرم _ ببخشید از بی‌ادبی ولی کی هست در خلوت خودش به نحوی ترجمانی این چنینی از یک مکالمه و مونولوگ رو نداشته باشه_ بعد ملک نکیر و منکر میخوان بیان از دانسته و ندانسته، کرده و نکرده‌ام نطق بکشن، بابا من کل عمرم داشتم زور میزدم تو کلشون هم روفوزه‌ام خداروشکر، تو نمیری تزم کجا بود، پروپوزالم کجا بود.. چقدر زر زدم، میخواستم بگم بریم تو سکوت سیگار بکشیم با هم، سیگار چیز خوبی نیستا منم گاه گاهی شاید مدّتها یکبار بکشم ولی همه‌ی اینا به نوعی پشتش هست، حالا می‌بینی ما در ازای چی داریم چی رو پس میدیم، در عوض چیزی که میخوایم به واقع چیزای کوچیکی که میخوایم چه فشاری رو داریم تحمّل میکنیم، انصافا بر این آدمی نباید گریست، بر این غربت بر این هجرت بر این عزلت ناملموس و نامحسوس.. چیز بیشتری نگیم بهتره، بگذریم..

 

 

اثری از گشایش نمی‌بینم.. دست می‌برم به زمین و یک مشت برمی‌دارم، خاک این راه را نمی‌شناسم!.. هیچ اثری از گشایش نمی‌بینم.. چشمک ستاره‌ها خاموش شده، تاریکی آسمان و زمین یکی شده، سایه‌ی من با من یکی‌ست، حتّی در این تاریکی سایه‌ی من از من جاندارتر است!..  دستانم را به دور دلم حلقه کرده‌ام، دستانم را به سمت حلقم گرفته‌ام تا بهتر بشنوم، چشم به پاهایم می‌دوزم که بیآنکه من بخواهم می‌روند، جاده کوتاه و دراز است، راه دیدن طولانی است، من در جستجوی اینجایم در آنجا، دستانم را به سمت باد می‌گیرم، حلقم را در جاده جا میگذارم و چشمانم را جلوتر میفرستم تا بهتر نبینم!.. هیچ اثری از گشایش نمی‌بینم، زمین با آسمان دست به یکی کرده است و خیال من با جاده و عقلم با دلم و روحم با سایه‌ام و تاریکی با ستاره‌ها و حلقم با خلایی که در باد است و باد با تاب دستانم و پاهایم، پاهایم آنقدر به هم گره خورده‌اند که نگاهم را نیش مار نزند... خنده‌ی من پخش در کلّ صورتم، محو ولی پیدا.. چرا؟!..

 

 

 

 تو هم اهمیّتی به من نمیدهی؛ 

پس من با چه کسی حرف بزنم؟!...

 

 

یک جای کار بدجور می‌لنگد، احساس میکنم یک چیز خیلی بد خراب است که اگر جلویش را نگیرم، میترسم اگر نتوانم بگیرم، اگر جلویش را سریعتر نگیرم دیگر هیچوقت نخواهم توانست بگیرم، این حکم کلّی هیچوقت هم از حواشی این حال خرابی است...!

 

 

 این را فکر کنم میتوانم بگویم، دیگر هیچ چیز مانند حقیقت نمی‌تواند دلم را قرص کند، هر چند تلخ هر چقدر گزنده هر چقدر تاریک! 

 

 

 همیشه حالم بد است و اگر گاهی اینطور نشان بدهم که نیست دلیلی است که حالم خیلی بد است!