- ۰ نظر
- ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۳۴
..."" دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما ، چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون ، روی سوی خانه خمار دارد پیر ما ""...
چه باید کرد ؟ تقدیر چیست و تدبیر چه باید باشد ؟ ما چه هستیم و ما چه داریم و ما چه می نماییم؟
..."" حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند ، محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید ، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند ""...
یکسال گذشت بی آنکه ما بگذرانیمش ، خودش چرخید و چرخید تا بدین نقطه رسید... حال ماییم و یکسال آب رفته بر سرمان ؛ یک من امروزی و یک من دیروزی ؛ حال میتوان گفت آنقدری عوض شده ایم که من امروزمان در برابر من دیروزمان بایستد و رخ بنماید ؛ زمانه خود به تنهایی محول احوال است ؛ حال این من امروزی برای آن من دیروزی چه میتواند بگوید چه میتواند بنویسد؟ حسب حالی بنویسیم و این یکسال زندگانی مان را به تلخیص روی کاغذ بیاوریم و نقشی از آنچه بر ما گذشته و این مان کرده بکشیم ...
( بگذار چند خطی پیش دستی کنم؛ حال که گفته ام بنویسید خود بنویسم. میدانم میدانم نوشتن همه آنچه باید و بوده را نمیفهمد و نمیفهماند؛ اما چه میتوان کرد؛ بله یکبار گفته ام که نوشتن یعنی پرده پوشی احساس ، نوشتن یعنی پس و پیش گفتن که کم و بیش نگفتن؛... شاید زبانم دوباره رنگ و بوی شعاری و اغراقی بگیرد چاره ای نیست ؛ چرا مینویسی؟ چه نیازی به نوشتن وقتی خود میدانی؟ روزگار خود حک کرده هر آنچه نیاز به برجاماندن دارد... کار عبث میکنی؟ یا نمک بر زخم میپاشی؟ یا میخواهی این آینه دق روبرویت برای همیشه استوار بایستد؟ تو شجاعت داری؟ جرئت کنار آمدن با آنچه به سرت آمده؟ چرا نمیخواهی قبول کنی؟.. چه چیزی را باید قبول کنم؟ من هنوز نیازمند فهمیدنم. من گنگ و مبهم و ناشناخته مانده ام.... بگذر. چه میخواستی بگویی مرد؟! هر آنچه باید بگویی بگو.. بایدی در کار نیست. من میدانم که نیازی به این کار نیست. اندک هوش و قدرت حافظه ام خود خوب ضبط وقایع کرده است... باشد نالیدن بس است. میخواهی برای همیشه خدا بنالی؟... نه به خدا من از نالیدن بدم می آید... خب گمان نمیکنی شاید این حرف ها فردا روزی مایه خنده ات شود؟ یا حتی باعث تنفر و رنجش از خودت؟ و البته شاید موجب افتخارت که چگونه هنوز مانده ای آن هم زنده و امیدوار... بله همه اینها ممکن است و حتی احتمالات بیشتری که نگفتی.. اما آیا به نظرت شاید کلمه خوبی است برای زیستن؟ رویا هم با شاید میمیرد... من در این یکسال معنای گذران زمان را احساس کردم. اهمیت یکروز ، گرانبهایی یک دقیقه و خطیربودن یک ثانیه... من با لحظه ها انس داشتم در عین اینکه لحظه لحظه در بین ماندن و رفتن مردد بودم... از خود میگذشتم ولی چیزی نمیدیدم... عمیق ترین احساسات را دچار شدم... یاس ، ترس ، امید ، نفرت ، دوست داشتن ، ... حتی ایثار... حتی خدا و اینکه زندگی بی وجود خدا چقدر پست و بی ارزش میتواند باشد... حتی مرگ... زمانی بود که نفس کشیدن حتی دشوار مینمود.. هنوز هم به گونه ای... نمیتوانم صریحتر بگویم.. وقتی خودم میدانم.. امافردای روز وقتی این جملات را بخوانم چه برداشتی خواهم کرد؟ هر کس بخواند نمیفهمد من چه میگویم.. اینها اطلاعاتی است که ما را به مقصد نمیرساند تنها شناخت راه از بیراهه را دشواتر میکند... من طعم تنهایی انسان را چشیدم... کاش میشد شاعرانه حرف بزنم در حالیکه میبینم جسم نحیف حوصله ام را... اینجا جای شاعرانه گفتن نیست وقتی زندگی به تو فرصت شاعرانه زیستن نداده است... زندگی؟ زمانه را سرزنش میکنی و میخواهی او تو را سرزنش نکند؟ نه بخدا اینگونه است. من اگر یک نتیجه مهم و طلایی از این یکسال گرفته باشم تنها همین جمله خواهد بود: من طلبکار نیستم... نمیدانم منظورم را میتوانم بفهمانم یا نه... یکسال خراب کردن چه ساختنی میتواند به همراه داشته باشد؟.. خوددرگیری داری پسر؟ آری؛ شاید اینگونه باشد اما نمیدانم دقیقا کجای منم با کجای منم درگیر است و برای چه... من در پی اثبات خودم به خودم بودم درحالیکه حال که فکر میکنم شاید نیازی به این همه تنش نبوده است... این حرف ها آخر سر سبزم دهد بر باد... اما گمان میکنم آن مقدار که میتوانستم تغییر کنم، تغییر نکرده ام. چه خوب باشد و چه بد... من دست و پا میزدم انگار..... این حرف ها ترجیع وار تکرار میشود و معنای جدیدی به دست نمی آید...میخواهی بگویی از خودت گله داری؟ هان! خواهشا این حرفها را رها کن که حرفهای بچگانه فلسفی است.... تو تازه معنای نیاز را فهمیده ای و گل حاجت روییده است... تو فهمیده ای که انسان نیازمند است هم چنان امیدوار... تو فهمیده ای انسان میترسد در عین اینکه دوست داشتن میتواند او را دلگرم کند... تو فهمیده ای که زندگی ساده است گر چه پیچیده مینماید... تو فهمیده ای که در دیروز ماندن خطای بزرگی است اگر فردایی وجود دارد.... تو فهمیده ای پس دردت چیست؟ خدایا مشکل من همین است...... میخواهی بگویی نمیدانی؟ به خدا هیچ کس نمیداند آن مقدار که گمان میکند میداند...... پس حرف نزن؛ کف بر کف افزودن اشتباه تو را بیشتر میکند؛ آب چیز دیگری است... پس این حرف ها مهمل بافی است؟ شاید اما نه تمام... باید بارها این حرفها را بگویی... اما برای انسان یک حالت یک امکان و نعمت یک موقعیت و گاهی یک نگاه کفایت میکند که لااقل برای مدتی آرمان گرایی و زایش پرسش را به کناری بیفکند و آسوده و دلخوش لبخندی بزند و بگوید ول لش نه اینکه با ناراحتی بگوید به فلانم و سکوت حاصل از این دوجمله دودنیای متفاوت را میسازد... یک قرص شادی بخش انگار باید باشد و آن چه میتواند باشد؟ حس رضایت از زندگی یا عوض کردن نگاه و انتظارات و یا تخیل سازنده و خوب و یا ؟..... میدانی؟ آخر سر هم باید بگویم گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم و این بیت یک شعار مسخره بیش نیست. فرار به ناکجایی که همان نقظه آغازین درگیری است... ( ببین دوکیلو آدم چقدر حرف میزنه؛ معجزه ای اتفاق افتاده است، بیشک ) )
میفرماید : بدترین دوست آنکسی است که انسان را به زحمت بیاندازد ... شنیدید که بعضا چه به شوخی و چه به جدی میگویند شرت کم ؟ امیدوار بود آدمی به خیر کسان ، مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان ؛ در این سال پیش رو دعا میکنم سایه شرم کم باشد؛ امیدوارم اگر وجودم اگر بودنم خیری ندارد باعث ناراحتی و ضرر و شر نباشد؛ البته که من گرفتار خودم هستم و فراری ندارم؛ مگر اینکه مهربانی دوستان و آشنایان انرژی منفی مرا بدل به انرژی مثبت کند؛ امیدوار به مرحمت خداوندی...
فردا نقطه آغازین یک تحول میتواند باشد؛ نقطه تحویل یک حال خوب از دستان شکوفای انگیزه و اراده و لحظه تبدیل یاس به امید... هر چه هست سال جدید در راه است؛ سالی سرشار از اتفاقاتی که ما نمیدانیم؛ ... این زمان فرصتی است برای تجدید دوستی؛ خیلی ها هستند که دیگر دسترسی به آنها مقدور نیست؛ یا نیستند و یا دورند؛ نمیدانم شاید باشند دوستانی که دیگر از محبت من بی نیازند و من نمیدانم چه باید کرد؛ آیا به دوست داشتن خود بها داد؟ شاید محبت من حال کسی را خوب نکند؛ و به نظرم این بزرگترین خسرانی است که یک انسان میتواند بکند؛ هیچ چیز در انسان گرانبهاتر محترم تر و باارزش تر از قوه دوست داشتن او نیست و چه حیف است اگر این چشمه که میجوشد جوشش آن کم شود یا به برکه ای رود که در آن ساقه بی توجهی و بی تفاوتی و هر چه که بوی رویش نیلوفر زیبایی و بالیدن ندهد بروید؛ شاید به تالابی رود که بر حجم نفرت یا دوست نداشتن یا دورشدن بیفزاید..... نمیدانم؛ گمان میکنم گاهی زمان پیله میشود به دورمان؛ آیا پروانه زنده تابش نور را دوباره لمس میکند؟ شاید در پیله مردن سرنوشت بهتری باشد تا از پیله در آمدن با بال زخمی که توان پرواز ندارد..... حرفم را قطع میکنم ؛ من آرزویم را بلند در دلم فریاد میکنم؛ و تبریک و تهنیت و فرخنده باد و میمنت میگویم طلوع زندگانی دوباره دوستانم را ... الاهی هیچ چشمه ای نخشکد و محبت جای محبت بنشیند ...
"" در وصف بهار هر چه گوییم کم است
از قول سه تار هر چه گوییم کم است/
از سرخی سیب شاخه همسایه
از طعم انار هر چه گوییم کم است/
از حال پرندگان در آغوش افق
از کوچ قطار هر چه گوییم کم است/
از لحظه آشکاری راز مگو
از مرده دار هر چه گوییم کم است/
از ساده ترین نگاه عاشق بودن
از چشم نگار هر چه گوییم کم است/
از حالت عاقلی نیاید چیزی
آن باده بیار ، هر چه گوییم کم است /.... ( از خودم ، چیزی است که مدتها پیش گفتم و ادامه دار است... هیچی به یادم آمد..)
بارا آآآ یا ای آآآ فا توت ااا با نزدیک نیست؟ ااا ما یا دال درد
کاف هاف داف راف دالم شین به جر ااا نا سین بدون نون رم کردم
این لیوان پلاستیکیا قوطیا هرچیا اون قدیما سوراخ میکردیما نخ میکردیما وصل میکردیما از توش با هم حرف میزدیما ذوق میکردیما... چی بود قضیه اش؟...الان اونطرف کسی داره صدامو میشنوه؟... گوشامون رو دیواره که موش بیاد حرف بزنه/ تو دیوار یه بچه موش یه کم میخواد حرف بزنه / گوش موشا قوی ه لازم که نیست داد بزنی/ هوا سرده بال نزن کی رو داری باد میزنی؟/ گر گرفتی میدونم در این هجوم بی کسی / اما فکر نکن به آسمون دیگه نمیرسی /امتحان کن یه دفعه شاید صداتو بشنوه / آقا موشه بشنوه درد و دلتو یه دفعه / شایدم به حرف بیاد دیوار روبروی تو / گریه کن آخر یکی میاد به جستجوی تو / پشت دیوار سکوت تو یه باغ پر گله / پر زدن برای قاصدک نگو که مشکله ........
... "" اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی ، فدای خاک در دوست باد جان گرامی ""...
( بوهای خوش از جانب اقامتگاه معشوق آمد و عشق و شیفتگی من زیاد شد )
..."" کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی ، بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی""...
( داستان شوقم را نوشتم در حالیکه چشمانم گریان شد )
..."" بیا که در دل خسته توان درآید باز ، بیا که در تن مرده روان درآید باز ""...
هی خیال باطل
.
.
.
داشت موهای پشت سر پیرمرد را به آهستگی میچید؛ گمان میکنم تلاشش بیفایده بود چون عملا خیلی جای مانور روی کله پیرمرد وجود نداشت؛ پیرمرد اما همچنان سرش را به پایین کج میکرد تا بیضاء کله اش هویداتر شود ( سعی من در سر به زیری بی گمان بیفایده است ، تا تو بوی بادها را میفرستی با نسیم)
++ آقانعمتی میشناختی پدر حاج اکبرآقا رو؟ پدرشون حاج میرزا ابوالقاسم رو میشناختی؟ میگن قبل انقلاب فوت کرد میرزا ( با کمی تعلل نگاهی معنادار به عکس امام کنار آیینه میکند )
...
توی حرف پیرمرد میپرد: ×× حاجی اون متدینای قبل انقلاب بودند. زمان شاه... پیرمرد با یه اوووم نسبتا کوتاه سر و تهش رو هم میاره و به گونه ای که انگار میخواد بفهمونه حرفم یه چیز دیگه بود گفت: ++ حاج میرزای مرحوم جواهر فروش بود. انگار دوسه تا زن داشت.هفت هشت تا پسر داشت الآن دوسه تاشون موندن. این حاج حسین برادر ناتنی حاج اکبر مرحومه. میشناسی حاج حسین رو؟ دو سه سال کمتر از نود داره. ×× بله مسجد ایکس میاد ؛ مسجد ایگرگم دیدمش ++ نه دیگه فقط ایکس میره. بنده خدا با عصاست نمیتونه راه بره...
پس کله بیشتر هویدا میشود. آقا نعمتی یقه پیراهن رو تا میزنه تا یه زیگیل مشتی سیاه بزنه بیرون.
×× حاجی یه دکتر هست تو خیابون سه نقطه کارش خوبه من رفتم
++ آره شنیدم اسمش رو کارش خوبه. ولی من میترسم خونریزی کنه. حموم هم میرم وقت لیف زدن باهاش آروم ورمیرم بلکه خودش بیافته...
جوان محو زگیل حاجی هنوز هم فکر میکند این زگیل نیست یک چسب یا خمیر بزرگ و سیاه است... ( من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم ...) با خودش میگوید چه حوصله ای. اگر به من بود تو پیری سه ماه یکبار که نه چه بسا شش ماه یکبار میرفتم اصلاحی. تصویر موی هپلی انیشتین به یادش می آید و همزمان خودش را در آیینه میبیند. با خودش میگوید حالا هم چیزی از انیشتین کم ندارم...
#پرده دوم :
حاجی از صندلی بلند میشود. به ساعتش خیره میشود و با حالت خطاب میگوید: هنوز بیست دقیقه به اذان مونده. آره آدم باید نمازش رو اول وقت بخونه... کتش رو برمیدارد و خوش و بش کنان با آقای نعمتی از مغازه خارج میشود...
جوان با لبخند ژوکوند آقاش نعمتی روی صندلی مستقر میشود. عینهو آنکه روی پر قو غرق میشود و ناز میکتد. ( اه اه اه) ×× خب چطوری پسر؟ خوبی؟ چه زود اومدی؟ اومدی دامادی بزنم دیگه... و بلند بلند هاهاها میکند ... جوان میگوید مادرم گفت چرا موهات رو درست کوتاه نکردی؟ نعمتی توی حرفش میپرد و با لهجه شیرین شمالی میگوید: بابا تو جوونی موهات رو شونه کن آب بزن ژل بزن صبح به صبح بابا اومدی اول تو مغازه من ترسیدم و ریسه میرود... هر چند دقیقه یکبار پیرمردی از کنار مغازه رد میشود و به آقانعمتی سلام میکند. آقانعمتی هم گاهی برای شناسایی طرف سرش را از چارچوب در بیرون می آورد و او را میبیند...
ادکلن رو آرام جای تیغ میمالد تا خوب بسوزد... مردی کله اش را نزدیک چارچوب در میکند و میگوید: آقا خیابان حقیقت همینجاست؟ آقاش نعمتی عینکش رو پایین می آورد و زیر چشمی طرف را ورانداز کرده و میگوید بله؛ اسم قدیمیشه بعد ادامه میدهد آدرس کجا رو دادن؟ کجای حقیقت؟ مرد جواب میدهد: کوچه کیمیا.. جوان هم صدا با آقانعمتی میگوید بله همین دوقدم پایینتر کوچه اول سمت راست و بعد از رفتن مرد رو میکند به آقاش نعمتی میگوید: جدیدا عوض کردنش؛ کیمیا اسم شهید شده... آقانعمتی با حالت تایید میگوید بله همه چیز رو عوض کردن؛ اسم کوچه ها رو خیابونا رو، بعد انگار توی دلش میگوید ای کاش عوض بشیم ولی عوضی نشیم و در این زمان دونگاه از دو نسل کاملا متفاوت با دواحساس متفاوت زوم میشود بر عکس کنار آیینه...
این داستان نه چندان واقعی و نه چندان خیالی میتوانست طور دیگری باشد...
نتیجه اخلاقی مثلا مربوط: زندگی مثل زگیل ه.. زمانش که برسه خودش می افته... مثل ظرف ه وقتی پر بشه واژگون میشه.. مهم اینه چطوری پر بشه...
پرده سوم: همین اوایل اسفند بود. یکی از دوستان خوبم که پایی در برکه ترانه وارد کرده (؛حدودا فکر کنم تا بالای پاچه اش خیس است) بهم گفت جلسه نقد ترانه تو فلان فرهنگسراست بیا بریم. خب گاهی ترانه هاش رو برام میفرسته و لطف داره بهم و ازم میخواد نظرم رو بگم. من که تنها شور و ذوق اندکی دارم و حقیقتا در ترانه دست و پایی ندارم.. گفتم بریم.. خب عزیزان بودند؛ ناقدین هم افشین یداللهی مهدی ایوبی( ترانه سرای کار جدیده بابک جهانبخش کافه پاییز) و نفر سومی که درست نمیشناختم... گفتن هر کی میخواد بخونه بیاد ترانه شو برای تایید نشون بده. جوانکی مسئول بود ( کاف تحبیب است نه تصغیر) رفت و اومد گفت حالا برای اینکه بار اولته نخون بذار دفعه بعدی..گفتم خب چرا گفتی بار اولمه حالا کدوم ترانه ات رو نشون دادی؟ گفت عادت ماهیانه ( چیز بد و ناجور و منفی هجدهی نیستا اسمش یجوره شما به دل نگیرین) خب خونده بودم ترانه شو. گفتم یکی دیگه رو حالا نشون میدادی. گفت حالا ول کن دفعه بعد. رفتیم تو مستقر بشیم. گفتم ببین اگه نری خودم میرم پیش افشین یداللهی میگم این میخواد بخونه ها. خب منم پیگیر و مصر تو این شرایط پا پس نمیکشم حالا. گفتم اصلن برای این اومدیم که بخونی حالا فکر کردی بقیه چی میگن فقط یه کم رو دارند... پا شد به قصد رفتن پیش جوانک ولی بعد رفت اونطرف نشست یعنی نهایت پیچوند... حالا دیدی نشد دیگه پیش افشین بخونی؟
بار اول بود می دیدمش و بار آخر ... افشین یداللهی مردی آرام، متین به نظرم آمد... خدا رحمتت کنه ( یه بندا خدا هم آخرین سخنرانی اش اولین و آخرین باری بود که میدیدمش بعدش فوت کرد)
( الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا)
""... غیرتم کشت که معشوق جهانی لیکن ، روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد... ""
هاهاهاها امان از دست این حافظ شکر سخن شیرین گفتار ... لامصب خوبم غیرتی میشه
..." هوا گرفته ، بلاگرفته ، دلم گرفته ، گیرم گرفته ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
تو دشت و صحرا ، کنار کوها ، با شور و غوغا ، با پیر و برنا ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
ای دل غافل ، ای دل عاقل ، ای دل کامل ، ای دل شاغل ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
گل عزیزم ، گل تمیزم ، ببین چه تیزم ، به جست و خیزم ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
چشمه و رودم ، آتش و دودم ، بود و نبودم ، همه وجودم ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
مثل یه عاشق ، تو این دقایق ، زدم به دریا ، مثل یه قایق ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
ابر سپیدم ، سنبل و بیدم ، به قلب برکه ، ماه تپیده ام ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
همراه بادم ، چقدر آزادم ، خوابم یا بیدار ، تویی به یادم ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
اول یه گردو ، دهن و یه ابرو ، چشمای آهو ، کمند گیسو ؛ یادم نرفته از یادم نرفته
چه بیقرارم ، چشم انتظارم ، تا صبح بیدارم ، فصل بهارم ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته
دمار درآری ، مهره ماری ، از عصر غاری ، همیشه یاری ؛ یادم نرفته ، از یادم نرفته ""...
ادامه داره ؛ همینجوری گفتم
(دم مصطفی رحماندوست عزیز هم اسمم هم گرم...)
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم هم چنان باقی ... قشنگ رد دادم نه؟
چه آرام در خود شکستم ... نشستم به هوای تو ...
..."" ای گل به یمن آنکه تویی پادشاه حسن ، با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور""...
..."" ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز ، کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو ""...
جناب حافظ خدا رحمتش کنه