مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۷۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 آنقدَر دلگیر و دل‌چرکینم که اگر ممکن بود همه چیز را به کناری می‌گذاشتم تا خلوتم تام و تنهایی‌ام تمام شود... حس می‌کنم نه تنها کسی در این عالم نیازی به من و بودن من ندارد که حضور من دیگر لطف و حسنی ندارد... نمی‌دانم، آنقدر ملولم که جز این کلمات چیزی از دهانم خارج نشود...

 

 

 دیگر نه می‌خواهم کسی را دوست بدارم و نه کسی مرا دوست بدارد...

نه یار میخوام، نه مار میخوام، نه غار میخوام، نه دلِ زار میخوام، نه شلوار میخوام، نه دار میخوام، نه روزگاریکه از من درآرد دمار میخوام، نه کار میخوام، نه کلبه‌ی تو جنگل و کوهسار میخوام، نه خون دل انار میخوام، نه آتش بیار میخوام، نه هند جگرخوار میخوام، نه پار و پیرار میخوام، نه دار و ندار میخوام، نه بار میخوام، نه غصّه و غم روزگار میخوام، نه وصالِ با نگار میخوام، نه گل میخوام نه خار میخوام، نه دست ردشده‌ به سوی پروردگار میخوام، نه بهشت میخوام نه نار میخوام...

 

چرا راه نشانم نمیدهی خدا؟ چرا جونم رو نمیگیری خدا؟ به چه اسمی بخوانمت، به اسماءالحسنی، به تمام‌ اسم‌ها می‌خوانمت، جانم را بگیر... التماست میکنم، جانم را بگیر و رهایم کن، این بنده حقیر ذلیلت را راحت کن از گناه زیستن، التماست میکنم التماست میکنم جانم را بگیر... ایکاش نبودم، ایکاش نبودم، چیزی جز عدم نبودم، ایکاش خدا میشنوی؟ ایکاش نبودم، ایکاش هیچ بودم نه اینکه هیچ بشوم... چرا نمیشنوی؟ به کدام مقدّسات قسمت بدهم که تو مقدّس‌ترینی؟ چرا شکسته میخواهی روح و جان مرا، چرا به بند کشیده میخواهی جسم مرا قلب مرا عقل مرا وجود هیچ مرا... راحتم کن، از خودم از خلقت از مالت از این جهانی که به هزار لعاب آفریده‌ای که ما در آن جان بکنیم و زجر بکشیم و ... هیچ به خودت قسم هیچ... مرا وعده به کجاست؟ سر و ته من در کجاست؟ من هیچم، این همه ریشخند و مسخرگی از چیست، بیهودگی از چیست؟ چرا این چنینم خداااا، به تغاص کدام معصیتم که تمام عمرم معصیتی بزرگ بوده است، معترفم به همه چیز امّا آیا میخواستم معصیت تو را بکنم؟ این انصاف است که بر بنده‌ای که ضعفش او را به هلاکت کشانده ترّحم نکنی و از تلخی کامش قدری نکاهی؟!... خسته‌ام، یا جانم را بگیر بگیر بگیر یا راه نشانم بده، آنچنان که تمام نیرو و توانم را مصروف آن کنم ولحظه‌ای بر آن نلغزم و به عقب نگاه نکنم و به دیگر چیزها، راهها حواسم پرت نشود... خداااااا این جان توان بیش از این ندارد، این تن خسته از همه چیز است، راحتش کن آنکه تو را می‌خواند و جز تو به کسی امیدی ندارد...

 

 

 اینقدر در نوشتن خودم دقّت کرده‌ام به علائم نگارشی، به خصوص به نیم‌‌ فاصله‌ها (خود این نیم‌فاصله است یا نیم فاصله؟!) که یه لحظه دیدم تلویزیون داره تبلیغ میذاره، گاو و شیر و این قسم مسائل، ناخودآگاه زیر گاوه رو نگاه کردم (زیر عکس گاو منظور) که جمله‌ای که نوشته رعایت کرده فواصل رو یا نه... اینم از آخر و عاقبت ما... :) سر یه ماجرا، برای درست و روانخوانی از یکطرف کار به تشدید و اعراب‌گذاری رسیده حتّی... امّا در جریانی که، گاهی وسواس که بالاتر میره اشتباهات هم بزرگتر و فاحش‌تر میشه :)

 

 

 آقا ما خیلی وقت پیش یه ذرّه با این Duolingo ور میرفتیم، همینجور دورهمی، خلاصه اون اوائل هر چندروز یکبار، الان کار به جایی رسیده هر چندساعت یکبار پیام میده، ایمیل میزنه، با جمله‌بندی‌های مختلف، قسم آیه قربون صدقه که بیا و فلان... قربون شکلت میام، عزیزم صبر کن میام دورت بگردم...

 

 

 تا به حال فرصت نداده که جاهای زیادی از این کره‌ی پهناور را ببینم امّا یکجا بود که وقتی در همان کودکی قدم در صحن و سرایش گذاشتم فهمیدم هوایش، اتمسفرش همه چیزش آرامش بخش و باصفاست... انگار باور می‌کنی آنجا کسی نگاهت می‌کند، به تو لبخند می‌زند، هوایت را دارد... دلم هر چندوقت یکبار هوای نجف می‌کند، با تمام وجود می‌خواهم ایکاش آنجا باشم، نمی‌شود یاد مولا کنم و دلتنگ نشوم، نمی‌شود... دلتنگ نجفم، حال دلتنگ نجفم...

به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند، به آسمان رود و کار آفتاب کند...

 

 

 گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست، آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد؛ حافظ

 

حافظ جان! این ابیات به درد تو می‌خورد نه امثال من که تا زانو در گ.یم... برای کسانی مثل من یک درد و درمان وجود دارد و آن مرگ است... برای کسی که هستی‌اش را از کف داده، قناعت دیگر معنا ندارد... غصّه‌ام می‌گیرد، تو تا به حال غصّه‌ات گرفته؟ وقت و بیوقت، چپ و راست، وقتی همه چیز خوب است و آسمان آبی است تا به حال غصّه‌ات گرفته؟! به حال من تاسّف می‌خوری نه؟ من نیز به حال خودم تاسّف می‌خورم و ایکاش می‌توانستم نخورم... بخند! آری بخند...

 

 

 اینقدر درد روی درد ریخته است، اینقدر به غم آلوده شده‌ایم، اینقدر غمگین بوده‌ایم و همگان ما را غمگین دیده‌اند که انگار خجالت می‌کشیم شاد باشیم، اگر وقت خوشی هم می‌رسید خوب استفاده کنیم و خوشی کنیم... از خود غم بدتر این عادتِ به غم است... شاید گمان می‌کنیم اگر اندکی خوشی کنیم، غمها را به کناری بنهیم و همه‌ی تیرگی‌ها را فراموش کنیم، صبح فردا که آفتاب بزند و نسیم خنک بوزد و در گل شیپوری بدمد، همه ریشخندمان می‌کنند که این بی‌جنبه‌ها را، چه زود لباس عاریت سیاهشان را از تن به در کردند و بر طبل خوش باشی کوفتند، اینان که تا دیروز آه و ناله و جزّ و قسم سر می‌داند چه دُمی درآورده‌اند و چه رنگ و لعابی به هم زده‌اند غربتی‌هایِ پاپَتی‌ِ نمک به حرام... نمک نشناسها چه زود غم و غصّه‌ها را فراموش کردید و بزن و بکوب راه انداختید؟ دروغگوها مگر بر بستر احتضار نبودید پس چه شد که حال ادّعای دَم مسیحایی می‌کنید؟!! چه می‌توان گفت؟ به خدا راست است، هم غم‌مان، هم امیدمان، هم شادی‌مان، هم نیازمان، هم دعایمان، هم دلتنگی‌مان، هم سکوت‌مان، هم فریادمان، هم برق مدفون در چشمانمان... ما که مردیم برای آدم بودن تنها، شما چرا پا از روی دم ما برنمی‌داری فکر کژتاب؟!...

 

 

 هر انسانی را قلعه‌ی امنی است... هان! زنهار که از قلعه بیرون نیایی‌که سگی نیمه‌جان هم تواند پاره پاره‌ات کند...

...

امّا چاره‌ای نیست در هر حال این را بگویی که رهزن شیّاد دغلباز نفوذ و فریب داند:‌

اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید...

 

 

 "وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر

که به هر حالتی این است بهین اوضاع" حافظ

  این "به هر حالتی"، خیلی معنا و آه و نگاه مات یخزده‌ی گردشده‌ و نفس آرام که از سینه برمی‌آید و یک لنگ در هوا ایستادنِ متفکّرانه پشتشه...

 

 

 حتّی در آنهنگام که با تمام وجود آرزوی مرگ می‌کنی، هم چنان از سویدای جان، ملتمسانه چشم‌انتظار آمدن یک لحظه هستی که ارزش زیستن داشته باشد... بگذار ناامیدت کنم، آن لحظه به قدر پلک زدنی نخواهد آمد پس یا بمیر یا یاد بگیر بی وجود آرزو بتوانی زندگی کنی... آمده‌ای که زندگی کنی نه زندگی را آرزو کنی (اوه کف خودم هم برید از این جمله‌ای که آخر سر گفتم :)