رمه گوسفندان
تو صف بی آر تی وایساده بودیم؛ من و اون و اون یکی... یه عده خارج صف از تو خیابون مثل لشکر فاتح سلطان مسعود پریدن تو اتوبوس.. هوا سرد ساعت بیوقت و ملت شهیدپرور همیشه حاضر در صحنه مظلومانه در حال منجمدشدن؛ اتوبوس نمیاد حالا تو این وضع... ( تحشیه: انصافا ناوگان حمل و نقل ما بیست ه بیست ه و اوکی رو چش مایی سالار...) تو همین اوضاع و دردی که آهسته میپیچید در دلم و سخنان پرشور اون رفیق همراه، صحنه رو برای یک تو دهنی بی امان به استکبار جهانی آماده کرده بود... گفتم که، عزیزان زرنگ ما که انگار خیلی عجله داشتند دور از جون شما چون رمه گوسفندان که در دشت رها میشوند با استفاده از خاصیت مویرگی خارج از صف تو اتوبوس رفتند و صندلی ها فتح نمودندی و من به عین ه دیدم که صدای غرش گوریل پسندی از آنسوی انتهای اتوبوس به گوش رسید که من خوف کردم و دیدم هیکلی عظیم الجثه و دهشتناکی که به جلو می آمد و در یک حرکت حیرت انگیز به اتوبوس رفته و گله گوسفندان از دیدن این صحنه یونجه ها به دهانشان ماسید و ما چقدر خدا رو شکر نمودیم که از دسته کودنهای داخل صف بودیم که عقلمان نمیرسید میتوان خارج از صف هم با چشمان بسته جور دیگر دید و بر حقوق ملت و اخلاق و احترام ( با کمال پوزش) با تمام وجود رید...
حالا داشتم میگفتم این رفیقمون در حال خطابه سخنان ژرف انگیز ناک آلودی میفرمود؛ مثلا من با دو گوش خودم بطور واضح و بی پرده شنیدم که میگفت: هان ای مردمان؛ وقتی لحظه مرگتان فرابرسد میفهمید همه این جوش و خروش ها الکی بوده است نقطه... و من بدنم شروع به لرزیدن کرد از تاثیر کلام شیخ دنیادیده مان ( مردم رو راستش نمیدونم اونا احتمالا زنگار از آینه دل زدوده اند و فی خوض یلعبون..) و البته خطاب او بیشتر به همین گوسفندان بامزه و شیطون بلا بود...
اما آن لرزه بنیان افکن زمانی ریشه اندیشه از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود مرا سوزاند که من دیدم اتوبوسی که می آمد و این رفیق خطیب پشت بر ما چونان مستان جامه دریده و اطفال لولو دیده و البته به بیان کتاب مقدس از صحنه پردازی روز قیامت که میفرماید یوم یفر المرء من اخیه و صاحبته و بنیه فرار میکرد و دور میشد و میجست گویا گوی موفقیت ربوده در یک حرکت غافل گیر کننده یک صندلی تصاحب نمودندی و من و اون یکی در حالتی از خویش و خلق گرخیده لرزان پا پیش میگذاشتیم و منبسط و پاشیده میشدیم... حفظه الله من الشرور و کثرالله امثاله فی الدهور...
مزخرف بسه ولی این داستانی اغراق آمیز از یک واقعیت بود... تو رو بخدا آدم بودن ربطی به خستگی و ناامیدی و این مسایل نداره ها؛ بیاین آدم باشیم باتشکر گوسفند سپید پای در بند
- ۹۵/۱۲/۱۵