نیمچه اعتراف
بدینوسیله اعتراف میکنم که اشتباه میکردم؛ گمان میکردم میتوانم سکوت کنم که مدتها حرف نزنم و آب از آب تکان نخورد اما این چنین نبود؛ تنها این آتشفشان در درون شعله ورتر میشد تا آنزمان که گشایشی اتفاق افتد و فورانی ناگهانی و انفجاری خارج از کنترل ( یاد ترانه بنیامین افتادم که میگه دورانیه کورانیه...) ... پس برای منی که نوشتن را دوست دارم جدا از روزمرگی لااقل یک جایی باشد که حجم سکوت را بشکنم و این تخیلات و افکار و حروفی که در ذهنم جولان میکند را به مسیری رهنمون کنم تا منم از دست نرود؛ القصه چوبخطی باید باشد تا مگر مشغولیت ذهنی اندکی فروکش کند... برایم مهم هم نیست که کسی میخواند یا نه و اصلن اینجا مینویسم چون گمان میکنم کسی نمیخواند و اگر هم بخواند حرفی نمیزند و این انتظار نداشتن و عدم ترس از قضاوت شدن لذتی برای من دارد که حد ندارد.. هرچند بگویم من به چالش کشیده شدن را دوست دارم و دست هر دوستی که نظر التفاتی به من بکند را سخت میفشرم و رویش را میبوسم و در عالم ارتباط و رفاقت همیشه سعی ام بر این بوده که دوچندان در جواب محبت محبت کنم و تلاشم بر این بوده تا از کسی کدورتی به دل نگیرم و انتظاری هم از حتی نزدیکترین رفیقم نداشته باشم و در برابر ابراز محبتی که میکنم نیز منتظر و طلبکار عشق نباشم... اینها را صادقانه و بی اغراق میگویم.. اینجا مجالی است تا خودم را به خودم بشناسانم پس مرا سرزنش نباید کرد : دوستان عیب نظربازی حافظ نکنید ، که من او را ز محبان شما میبینم... انسانیم دیگر و انسانم دیگر گاهی خوابم نمی آید گاهی از فرط خستگی حوصله افکار خودم هم ندارم گاهی اشتیاق به خلوت و تنهایی دارم و گاهی در بین دوستان و جمع بودن و گاهی در عین اشتیاق به تنهایی از آن فرار میکنم و میترسم و گاهی در میان جمع بیشتر احساس تنهایی میکنم... گاهی در ساعت 2 بعد از شب ناگهان چیزی در من فریاد میزند فوران میکند و نمیدانم چه میشود مثل فنر میپرم و گر میگیرم و به ایوان میروم و میخواهم ساعت ها سخنرانی کنم آنچنان پرشور و حماسی که هیتلر برای مردمان عاشق نازی و وقتی ماه را در آسمان ساکت و محجوب میبینم خجالت میکشم و از سادگی اندیشه ام خنده ام میگیرد و در میان شب جز تاریکی و تیرگی گوش شنوایی نمیبینم و بر هر سو مینگرم خودم را میبینم در میان ستارگان حیران مانند جسمی معلق کوچک و سرگردان...پس من نیازمند حرف زدنم حتی چه بسا بیش از دیگران... اعتراف میکنم هر آنچه گفته ام اول چیزی که فکر کرده ام این بوده که واقعا این حرف من از ته دل است؟ آیا این چینش کلمات و این لحن و این شدت و ضعف در بیان کلمات همان چیزی است که من با تمام وجود احساس میکنم و میخواهم؟ آیا جنس و بوی سلام من میبایست با همه یکی باشد؟ ابدا اینطور نیست، یکرنگ بودن (یکجور بودن) در همه وقت و همه جا و با همه کس نشان وزانت نیست بلکه خیانت است حتی به فرد مقابل....این نوشته ها حروفی است خلق الساعه من برای زایمان وقتی معین نمیکنم و نه میخواهم با دوباره اندیشی و اصلاح بر زیبایی کلامم بیافزایم و آنرا بیارایم... پس من میخواهم حرف بزنم تا از بند حروف آزاد باشم هر چه قدر که حرفم بیاید و هرچقدر سکوت مرا به سکون دعوت کند... من انسان عادی ولی آرزومند در کشاکش اتفاقات روز و شب زندگی خود فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم... پس من گاهی مینویسم و گاهی نمینویسم این نیاز من است... نوشته های من نه تمام از سر درد است و نه از سر شوق و ذوق... اگر نوشته طنزی یا متمایل به بامزه بودن مینویسم نه از آن است که من میخندم بلکه این قسمتی از وجود من است که از من جدا میشود و همین تکه جدا شده تعادل غم و شادی را در من بر هم میزند و کفه وزن غم در وجود من بیشتر میشود... احساس میکنم هیچکس به اندازه خودم دلش برای من نمیسوزد... جرقه ای در من شعله ای خرمن افروز میشود و من این موجود ضعیف اسیر در حریق بنیان افکن چاره ای جز فریاد و نوشتن ندارم... من از اعتیاد میترسم؛ اعتیاد به هر چیزی حتی هر کسی چون اعتیاد یعنی وابستگی و وابستگی یعنی جداشدن از خود و واقعیت به آغوش چیزی که نمیدانی دقیقا چه چیزی و این وابستگی که حدی ندارد تو را معلق میکند و تو در فضایی از بودن و نبودن و وهم ذره ذره از هم میپاشی و دقیقا این همان چیزی است که تو را هم چنان معتاد تر و وابسته تر میکند تا از فروپاشی جلوگیری کنی و تو ناخودآگاه این را میدانی.... میخواهم اعتراف دیگری بکنم در برابر وجدانم عقلم دلم و هر آنچه که منم آن است؛ بر سر گفته ها و کرده هایم می ایستم این نه این است که حرف مرد یکی است و نه اینکه من خودم را بی نقص و کامل میدانم و نه اینکه من تمامیت خواه و بیش از اندازه لجوج خودخواه و متعصب به تصوراتم و خویشتن خویشم هستم بلکه بدان دلیل است که من بیش از اندازه از دورنگی دروغ تظاهر ریا تقلب چابلوسی غرور خودبرتربینی تفاخر تبختر و ار آنچه رنگ و بوی واقعی ندهد بدم می آید... من یکرنگی را دوست دارم و بر این صفت خود افتخار میکنم گرچه نمیدانم آیا تصور دیگران از من هم همینگونه است... این صفت است که مرا امیدوار میسازد به فعال بودن به اصلاح به خوب شدن به کامل شدن و دوری از عیوب و ... ولی من میترسم از نکرده هایم از نگفته هایم.... میخواهم اشتباه بنویسم عامیانه همانگونه که حروف بیرون می آید و زایده صداقت بی شک زیباست.. مبگویم صداقت مراد من از صداقت از منظر یک ارزش اخلاقی نیست بلکه منظور من از صداقت رنگی است که ما به رفتار و گفتار و نیاتمان میدهیم.... گاهی از بعض کسان ناخودخواسته بدم آمده سعی کرده ام که این احساس را از بین ببرم گرچه شاید گاهی این احساس خاموش نشده ولی سعی کرده ام که خنثی باشد... من یک انسانم و تو و او نیز؛انسان جایزالخطا هم که نباشد ممکن الخطاست..... هم چنان حرف در درونم میجوشد و من به امید آرامش به آغوش قلم پناه بردم ولی هم چنان ناآرامم... مهربانان نادیده و دیده دوستتان دارم... بگذارید در خلوتم بمانم و احساس دوست داشتن مرا بر هم نزنید که من تنها انتظارم از شما این است... من برای خودم مینویسم دیوانه نیستم گرچه به عقل خود و سلامت آن مشکوکم و دست تردید گریبان گرفته است، امیدوارم روزی به مهربانی ببالم و چشمی را نگران نبینم و در سکوت در میان جمع صدای خنده بلبل را بشنوم و نیازی به این چرت و پرت گفتن ها نداشته باشم و نگاه مرا کفایت کند.... هرچند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل ، نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم... من انسانی ضعیف ولی دوستدارم ؛ قضاوت نمیکنم و خودم را از هیچ کس بالاتر نمیدانم... مرا سرزنش نکنید... خدایا این حرفها همیشه هست تو هم اندکی حرف بزن با من ... یا لااقل هم نشینی که درد و دل مرا بشنود و هم چنان حرف مهربانانه ای داشته باشد... من دیوانه نیستم جوزده نیز...این بیت هم برای من به ظاهر بیکار و احمق از قول خودم و به زبان خودم:
از بس که از گیسوی تو افتاده در حرفم گله ، نوبت به من چون میرسد کس را نباشد حوصله ... مابقی ابیات را زیر بالش میگذارم تا بیشتر بپوسد مگر فردا برای عمه ام خواندم... والسلام و هنوز حرف بی پایان و احتمالا سکوت نافرجام و مذبوحانه
- ۹۵/۱۲/۱۷