من همچنان زمستان
میشود کمی آهسته تر ؟ این قلب از حرکت بازمی ایستد... میشود کمی مهربانتر؟ چشم هایم از دلهره در التهاب درآمدن است.. آمدی؟ امروز ؟ حالا که سبزی عید میچینند؟ حالا که جای تنگ تنگها قسمت ماهیها شده؟ مایی که مهربانی مان نیز چون سکه های هفت سین مان قلابی است... من منتظرت بودم. از ابتدای سال؛ از آنرمان که مزه ترش گوجه سبزها سرخی توت فرنگی ها شادی بخش دلهای کودکان بود.. من منتظر ماندم، آنقدر که زیر پایم برف سبز شد و دستانم چون شاخه های خشک درختان به سرفه آمد... من منتظر بودم و اکنون من منتظر هستم؛ انتظار جزوی از من است...با خود میگفتم وقتی آمدی به پاس دردهای بی چشمداشتی که نصیبم کردی به تو بگویم: آمدی جانم به قربانت؟ برو بعدا بیا، آنقدرها هم که میگویند احمق نیستم ، اما ای کاش شاعر بهتری بودم؛ این بیت حجم دلتنگی مرا به خود نمیگیرد.. اما من دروغ میگویم؛ تو از دیار مهر و آرامشی و تخیل و این تک بیت عجیب بوی غربت عاقلانه ای میدهد و من مرز بین عقل و جنون را نمیدانم گرچه خویشتنداری میکنم؛ صبر من به سرافرازی و استواری سرو نیست به سرافکندگی و ناچاری مترسک است...آمدی جانم به قربانت؟ شیرینی سمنو از دهان افتاد وقتی تلخکامی نبودنت را به دوش آوردی... آیینه هنوز به سادگی عهد امید نوربازی میکند... قرآن به سینه میگیرم و برایت تفالی میزنم : روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست ، منت خاک درت بر بصری نیست که نیست.. آری این تو نیستی که آمدی، این جان من است که بر لب آمد...
آمدی؟ اکنون که ماهیها شمارش فراموش شدن را به تیرگی آب تنگ میدهند و سبزیها سبزی شان را به آرزوهای دم سفره میدهند و آهسته با شرمندگی زرد میشوند؟ باشد؛ در کنج تنهایی میپذیرمت... چگونه پذیرایت نباشم که گذران روزها مرا سرشار از بیطاقتی نبودنت کرده است...
تو آمدی اما من نیستم... این تو نیستی که می آیی، این منم که می آیم و تو همان منی... آنقدر با خیال ساختمت که همانند خودم نحیف و دلشکسته شدی.. تو عاشق نبودی این منم که تو را به عشق مبتلا کردم... من میخواستم شعله ای از آتشت را با کف دودست بگیرم و در سینه محکم بغل کنم اما سوختم... آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم، احساس سوختن به تماشا نمیشود... اما این تویی که همانند من دلسوخته و مشتاقی پس من که هستم؟ نگو که لبخندت آغشته به وهم است که من گمان کردم مدتهاست سایه وهم را از صحن دلم خارج کرده ام... من پای فرار ندارم پرشکسته ام... یادت می آید؟ وقتی اعجاز پرواز را از آنسوی قفس خواستن به رویم می آوردی؟ من خجالت میکشیدم و تو پیروزمندانه مرا به انحطاط دره عطش میکشاندی...
من میروم؛ و تو در بهشت آسودگی خویش بهار را تجربه کن... من من بودم و تو نمیدانم ... من دیگر من نبودم و تو همچنان تو... تو، زاییده تنهایی، من آن تو نیست... آن تو هر چیز بی من است... آن من هیچ چیز مگر با تو که هیچ چیز...
- ۹۵/۱۲/۲۲