دیوار دیدار
... "" و قاف حرف آخر عشق است ؛ آنجا که نام کوچک من آغاز میشود""
بسیار زیباست این شعر تا آنجا که میگوید:
دیوارهای من ، دیوارهای تو ، دیوارهای فاصله بسیارند ... آه دیوارهای تو همه آینه اند ، آینه های من همه دیوارند...
مدتها پیش، آنزمان که نوباوه ای خام بیش نبودم، آنزمان که احساسم دست نخورده بود، آنزمان که ضمیر اندیشه مهبط تخیلات نورانی بود، آنزمان که دستانم جز دعا آبرویی نداشت، آنزمان که سینه ام پر بود از هوای آرمان و اندیشه نیکوی زیستن، آنزمان که چشمانم دلم دهانم مغزم به خیر و شری اعتقاد داشت، آنزمان که رفیق همراهم موری نیز میتوانست باشد، آنزمان که قوت غالبم لبخند بود و نگاه ساده رضایت، آنزمان که من بر خستگی مستولی بودم و نه او بر من، آنزمان که لب فرو میبستم و باز میکردم ولی نمیرنجیدم و نمیرنجاندم، آنزمان که به خویش و بیشتر به دوستانم اعتماد داشتم و خوش بین بودم، آنزمان که آینده دست یافتنی بود و گذشته از دست رفتنی نبود، آنزمان که معنی خوب بودن مفهوم نوینی از مرغ قله قاف نبود، آنزمان که چشم فرو میبستم و باز میکردم ولی نه میخواستم و نه دل میبستم، آنزمان که خدایی قوت دهنده قلبم بود و نجوایی نیرودهنده برای زدودن ناملایمات و خستگی ها... چقدر بگویم؟ آنزمان چه بود و من چه بودم؟ حال که من بیشتر از پیش از خویش جدا شده ام این تصاویر مبهم خیالی از کجا می آید؟ مگر من عیسی روح القدس بودم یا یحیای شهید و یا نمونه ای از مریم مقدس؟ من چوپان سرخوش ده کوچک اولین شهر عشق و عقل هم نبودم... من چه بودم هر چه بودم فردایی را امید داشتم، خدایی را باور داشتم، به دوست داشتن دلبسته بودم و شعر برایم مقدس بود... من مگر چه میخواستم جز آسودگی و آرامش و مهر؟ من سخت کارکردن را دوست میداشتم؛ عرق رضایت ریختن و از خودگذشتن و به دیگران رسیدن ؛ آه دروازه های خیال انگیز روزهای پیشین! کمی عقب بروید! این مرکبی که مرا می آورد سخت فرتوت است و از پای افتاده؛ سخت رمیده و عطشان؛ سنگ نفهمیدن و نامهربانی خورده؛ من از بلاد غربت می آیم؛ به دیارمحبوبان؛ مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم...
آنزمان که من شعر را دوست میداشتم گمان میکردم که چه حلاوتی دارد داستان مهر و عشق؛ چه ناز و کرشمه ای؛ چه جفایی چه مهری چه شوری چه حماسه ای چه طربی چه زیستنی چه امیدی چه خواستنی چه معرفتی چه حکمتی چه صداقتی چه.... اما تجسم مجسمه از ما آن هیئتی نیست که ما داریم؛ شعر تمام ماجرا نیست سیاهه ای دلپذیر، نقشی است لطیف، روحی است رقیق در کالبد دل، هوایی است برای رهایی، نفسی است معطر سحرانگیر که سحر را به یاد می آورد.... میگفتم بی آنکه بدانم ، میگویم بی آنکه بفهمم...
القصه این بیت زیر مطلع چند بیت ناکامل ناسالمی است که سالها پیش گفتم... من مسحور بودم و سرمست، چابک و چموش، بااراده و قرص ؛ منجمی که آسمان را می پایید ولی هنوز پا بر زمین میکوبید و به افق چشم میدوخت... حرف بند نمی آید.. بارانی است سیل آسا بعد از خشکسالی نامعلومی که گریبان اندیشه ام چاک زده است... من مشتاقم... من عطشناکم... : ( تحشیه: خاطره تکانی کار هر روز یک دیوانه است...)
: مبتلا بودن ندارد عیب از پروانگی است
هرچقدر هم بشنوی از این و آن دیوانگی است
- ۹۵/۱۲/۲۴