لحظه آخر
فکر میکنم گاهی بیشتر؛ آن لحظه آخری هر زمان که باشد، میخواهم با بدن نظیف و معطر مرا ببیند؛ شاید کتاب دلخواهم را به آخرین سطرش برسانم و آسوده و با لبخند کتاب را ببندم و روی میز بگذارم؛ پشت میز بنشینم ، قلم را بردارم و با خطی شکسته بر برگی کاهی آخرین غزلم را بسرایم و آنرا تقدیم کنم به همه کسانی که قلبشان برای دوست داشتن من به تپش آمده و حتی آنان که چشمانشان از دیدن من به تنگ آمده؛ میخواهم آخرین غزلم چشم روشنی باشد برای آنان که دوستشان دارم؛ میخواهم رفتنم بقای عمر با عزت و شادمان عزیزانم باشد؛ ... آنزمان زندگی را بدرود باید گفت که خورشید بر ایوان نشسته است و یک استکان چای قندپهلوی دشلمه لب سوز نوش جان میکند و باد به همراه شکوفه به آغوش تاروپود فرش میرود و عطر گل یاس در فضا طنین انداز است و قرآن بر طاقچه به دست عشق گشوده میشود: لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است ، وز پی دیدن او دادن جان کار من است.....
شنیدم پیرزن آرزویش این بود که لحظه آخر، تنش به لطافت و معطری گل باشد و همینگونه هم شد...
پیرمرد به همراهانش گفته بود من رفیق نیمه راه شما هستم؛ همینگونه هم شد، شیخ از بیماری ناگهانی جان به در نبرد و از طواف کوی دوست به لقای او شتافت و در هفتمین شهر عشق مدفون شد...
و... یاایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه...
انگار مردن نیز ابهت داشت؛ باشکوه بود پر از رمز و معنا ...آن قدیم هر چه بود زندگانی نه بیگانه با مرگ بود و نه انسان غافل از مرگ و نه زندگانی آغشته از ترس زیستن مرگبار... ثانیه ها حرمت دارند لحظه ها ارزش دارند و لحظه آخر به معنای پایان نیست و فرار از لحظه ها مفهومی ندارد جز آنکه لحظه ها به استقبال ما خواهند آمد.... مابقی حرفها...
- ۹۶/۰۲/۱۳