آهای اوهوی خفته ی یقظان
گاهی وقتا باید بشینم و چند ساعت فکر کنم که درباره چیا باید فکر کنم؛ که درباره چیا فکر میکردم، که چه چیزیا فکرم رو مشغول کرده؛ بعد میشه یعنی آخرشم اگه بشه میشه مثل یه وقتایی که از خواب بیدار میشی باید یه مدت تو حالت تبدیل بین خواب و بیداری خماری بکشی؛ هی اینور رو نگاه کنی هی اونور رو نگاه کنی چشمات رو بمالی گوشاتو تیز کنی زیر لب زمزمه کنی بعد به خودت بگی بیداریا، بیدار شدیا، بیدار شو وقت خواب تموم شده؛ بعد شروع میشه عجب، چه خوابایی بود؛ بعد اون چی میشد؟ دوباره یه فلش بک میزنی و میری تو حالت خماری تصورات رویایی ات؛ ولی بدی اش اینه یعنی مشکل کار اینجاست که تو الان بیداری خواب نیستی؛ درصد هوشیاری ات حواست قدرت تخیل و تفکرت فرق میکنه؛ تو هرکارم بکنی نمیتونی دیگه تجربه خوابت رو زنده کنی...
یه مکانی هی تکرار میشه؛ نمیدونم؛ یه حالتایی یه فضاهایی؛ بخوام یادآوری کنم مثالای مختلف بعضا جالبی تو ذهنم میاد؛ جالب نه اینکه باحال چون بیشتر این خوابا که ترجیع وار و مکرر میشن باحال نیستن بیشتر حالگیرند؛ حالا میخوام اصل مطلب رو بگم... گاهی یادت میرود چه بر سرت رفته در دقایق خلسه اما پس از برخاستن حس دلپذیر و اضطراب تمام وحودت از فرق سر تا نوک پا را فراگرفته؛ شاید یک نسیم ملایمی از دور صورتت رابنوازد و پس زمینه روشنی را بببینی و بدانی و یا واقف باشی که این آتش التهاب از آتش چه خاکستری برمیخیزد، ولی هم چنان اینکه در مدت جدایی روح از بدن چه بر سرت رفته بیداری ات را آزار میدهد...
قدیمتر این خواب را میشد میدیدم گاه به گاه؛ کوچه پس کوچه های کاهگلی با زمینه آفتابی روز و من که سعی میکردم هرچه سریعتر با نگرانی مبهم خاصی خودم را از این راه تو در تو بگذرانم به سمت فضایی میدان مانند که دور تا دورش را خانه های کاهگلی احاطه کرده اند و ...
- ۹۶/۰۴/۱۶