مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

روم به دیوار

جمعه, ۱۶ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ

بار اول که داشت رد میشد توجه نکردم بهش؛ نگام رو انداختم پایین که احیانا به پام نپیچه؛ نه حوصله التماسش رو داشتم و نه تاب محذوریت و ناراحتی؛ اما زود برگشت. ایندفعه مطمئن شدم که نه، حواسش هست، تو کارش ماهره دوطرف رو داره، رفت و برگشتی کار میکنه؛ انصافا باید بعضن بهشون گفت ایول دارین، براوو.. اومد کنارم، باز زیاد بهش توجه نکردم خودم رو انداختم رو موبایل اما مساله اینجاست که ذاتا از همون اول طعمه زاده شدم، یه صید هلو برو تو گلو بودم؛ اینم تو مسایل محبت و مودت و رفاقت؛ حاضرم جونم بره ولی یه نفر که محبتی بهم‌کردم خار تو پاش نره؛ حالا از خود تعریف کردن رو بذارم کنار، گرچه مقداری از حقیقت که قسمت مهمی از اونه، اینم هست که گاهی هم خیلی جدی میشم؛ میرم تو فاز بی تفاوتی یعنی گاهی خودمم‌میزنم به اون فاز و راه سنگدل میشم؛ اولشم مساله خودمم، حالا؛ انگار تو مطبم یا هرجایی دارم خودم را باز میکنم... گاهی به اختیار و گاهی بی اختیار میگویم .......

گفت: عمو عمو ( گاهی داداشم میگن بهم؛ لااقل خداروشکر بابا نمیگن)... یه نگاه کردم بهش؛ در حالت نیم خیز روی نیمکت ( نیمکت میگن؟) دست راستش که چندبرگه فال و دست چپش که چند ورق کاغذ بود رو به رخم کشید... باز گفت کدوم رو میخوای؟ فال یا نقاشی؟ یه تامل و تعللی کردم تا حوصله و حال التفات پیدا بشه گفتم هرکدوم خودت دوست داری.. درحالیکه انگار سعی داشت من رو متوجه حضور کاغذهای نقاشی بکنه گفت هرکدوم خودت میخوای... دیدم نه، انگار اثر پیکاسو بر شعر حافظ در این زمان ارجحیت داره، گفتم نقاشی.. آب دهنش رو سریع قورت داد با حالت انبساط خاطر و چه بسا حس رضایت فاتحانه گفت: خب نقاشیها سه هزارتومنیه...بعد حالا نبودی ببینی یک یک برگه های نقاشی را رو کرد؛ سیندرلا بانو هم نقش مکمل اول زن رو داشت در نقاشیها... قشنگ بود انصافا، یعنی به سنش نمیخورد کشیده باشه، نهایتا انداخته بود روی عکسا و کشیده بود مثل کاری که خودم تو بچگیا میکردم و البته برادر بزرگترم که نقاش تردست و ماهر و باذوقی بود؛ (البته اعتراف میکنم که یک فکر دور هم به ذهنم خطور کرد که سریعا از خودم راندم و استعاذه کردم و استغفار و برخودم لرزیدم حقیقتا و حقا و تو نمیدانی من چه میگویم و اگر هم بدانی من نمیتوانم بفهمانم کنون؛ ماجرا تنها این نیست که به ذهنم آمد که شاید آنکسی که این طفل تحت تکفلش است اینها را کشیده و به او داده تا به اسم خودش جا بزند تا.... یک بچه دروغ بگوید؟ در عین پاکی و لطافت؟ مصطفا خاک دوعالمی بر فرق سر تو با این تصور؛ شرم بر تو حتی اگر حقیقت داشته باشد...) تا آخر سعی کردم با حوصله به حرفش گوش بدهم درحالیکه میدانستم من بیش از یک فال هزارتومانی چیز دیگری نمیخرم... گفت ببینم‌ اصلن چندتا نقاشی دارم....گفت بردار گفتم تو انتخاب کن... گفت حالا باید تجریش پیاده شوم و چندکلمه دیگر ‌که درست نفهمیدم چه میگوید...‌ولی آنچه به یادم می آید این است که تجریش پیاده نشد و چندایستگاه زودتر شاید میرداماد بود که دیدم با پسربچه ای در قد و اندازه خودش دارد راه میرود در بیرون قطار به یک سو...

 هرچه به آخر نزدبک میشویم همراهان کاسته میشوند، گرچه آن ایستگاه شلوغ پایانی درانتظار ماست...آنوقت هم من بودم و آنسوتر پیرمردی و آنطرف مرد مسنی... اما امان از بار نگاهها که انگار در آن زیرزمین سنگینتر هم میشوند.. (تحشیه: و وای از سختی نفس کشیدن؛ وای وای وای).. خب من آدم نفهمی نیستم؛ میفهمیدم هرچندلحظه یکبار کله مبارکش را به طرز غیر معمولی به سمت من پرتاب میکند؛ فرکانس گردش سر او فریادخاموشی داشت...همین هم شد؛ گفتم‌ ساکت نمینشیند و دسته گلی به من آب شده لرزان میدهد... خودش را به سمت من میکشاند، قیژ قیژ قیژ؛ یعنی حتی زحمت بلندکردن باسن مبارکش را هم به خودش نداد؛ اینقدر به من مشتاق و حریص بود که بعدازرفتن دخترک به طرفه العینی در آغوش من خودش را سقوط داد... یادم نمی آید سلام کردنش را که نود و نه و نه دهم درصد نکرد؛ جمله اولش: میدونی چیکار کردی؟...(شکرخدا که دراین مدت سوختن و پخته شدن اندک خویشتن داری ای ضمیمه اخلاق گندم شده است؛) آهسته با حالت عادی گفتم، چی رو.... گفت: میدونی با این دختر چیکار کردی؛ تو به این دختر خیانت کردی... والا از نگاه سنگینش دورازانتظار نبود ولی با این وجود گمان کردم میخواهد روی ماه در محاقم را ببوسد و بگوید بارک الله جوان...... پیرمرد که قیافه اش چندان به حاجیها هم نمی آمد خوب در پیاده کردن من و خراب کردن و ضدحال زدن همزمان و توامان فک و روحم موفق ظاهر شد... باشد اغراق نمیکنم ولی انصافا حالم گرفته شد... اهمیتی نداره اگر حقیقتی را باید ولی... جمیله رقاصه، کریم ارباب قو.د ... و گوشه ای از اوصاف و فضایلشان (بالاخره: از ایشان نیستی میگو از ایشان...) .. گفت:...‌آخه رییس پاسگاه رفیقمه؛ به بچه ده ساله گفت ها کن؛ بعد رو به من گفت حاجی ببین، بله بوی... میداد...‌اول مستش کرده بودند بعد برده بودنش و ... جیبش رو هم پر پول کرده بودند.... به دختربچه کمک نکن این بزرگ میشه یاد میگیره ناموسش( چه کلمه ای گفت ؟) بیشتر میشه ولی به پسربچه هرچقدر خواستی کمک کن چون مرد میشه یاد میگیره؛ پسربچه اشکال نداره ولی دختربچه ... به خودتم‌نگاه نکن نجیبی ....................................

نمیگویم چه گفتم یا چه چیزی میخواستم بگویم که چیز خاصی نگفتم؛ نه حوصله حرف بود و نه امیدی به بحث..... 

خموش...


بحث قیافه و ظاهر شد... یه مرد مسنی بود که از تیپش خوشم اومد؛ تیشرت آستین کوتاه سفید و هیکل موقر و صورت آرام با ته ریش مرتب و ... یه گوشش هندزفری در موقعیت ریلکسیشن با دیدگان فروبسته....... میفروخت دوهزارتومان... گفت بیا و دست در جیب کرد که بخرد؛ میخواستم بگم آخه مشتی، جناب، جنتلمن، دوهزارتومن؟! این دوهزارتومن بیارزه مشخص نیست جنسش چیه؟ تو دیگه چرا تی شرت سفیدپوش؟... رویاهایم را برباد دادی و پرده های شناخت و بصیرت را یک تنه دریدی... دستهایش پرده های ما درید....

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی