مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

روز واقعه

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ب.ظ


درد اگر درمان نخواهد، درمان نپذیرد، درمان ندارد...

ای شمع، ای درد بی درمان، بسوز و بساز...

.......................

با ملایمت؛ به خصوص اگر چندی است چیزی نگفته ای، ملاطفت باید....

......................................

مهم آن است که تا چندقدم جلوتر، دقیقا چقدر جلوتر را ببینیم؛ آنوقت این‌تن تنها نه، همه آنها هم میشوند داخل ماجرا.....

..............................................................

نیش را باور دارم، کنایه را صحه میگذارم، خرافه را ترویج میکنم، دروغ را دست به دامن میشوم، خود را از دماغ فیل پرتاب میکنم به جسد دیگران، پریشانی را تخیل میکنم، کارهای بد میکنم و بدبد میشوم و از خوبی بدم می آید... چرا مزخرف میگویم؟ مگر یک انسان حرف بیخود هم‌میزند؟......

................................................................‌..‌‌....................

تصور میکنم کتابی شده ای که با نهایت آرامش و شادمانی و خاطر آسوده در وسط کتابخانه جای گرفته ای و و وقتی کلمات بودنت با چشم من بازی نمیکنند حتما با ترنم باران عجین شده اند... این صورت محو و گمرنگ از نور خورشید چه لبخندی بر لبانم مینشاند؛ یاد چه می افتم نمیدانم.... چراغ اتاق گاهی کم نور کم نور میشود طوری که با خودم فکر میکنم که یک شمع چقدر بیشتر به درد آدم میخورد؛ سریع مهتابی پرنور را روشن میکنم، من تاب تاریکی را دارم اما تا حدی که بببینم... برق میرود؛ به گوشه ای میخزم و گمان میکنم انگار همیشه اینگونه بوده است، همیشه اینگونه بوده ام؛ نه چراغی به چشمانم آمده ام و نه برقی به این حوالی رسیده است؛ انگار ظلمت خاصیت زندگی من بوده است...برق می آید ولی باوری که خاموش شده و تردیدی که به قلبم هجمه برده بیرون نمیرود؛ همه جا روشن میشود و من هم چنان تاریک... چراغها را خاموش میکنم؛ وقت خوابیدن است؛ خواب به چشمانم نمی آید، کسی آهسته از پستویی گردنش را دراز میکند و دم گوشم آب دهانش را قورت میدهد و اشاره به قلبم میکند و میگوید: تو همیشه خواب بوده ای؛ یعنی میخواهی خوابیدن را از یاد ببری؟ زیست تو در این است..... گریه ام میگیرد؛ یاد دختردایی ام می افتم که نوزادی بیش نیست؛ او سعی میکند هرروز بیشتر بیدار بماند، هرروز بیشتر ببیند و هرروز بیشتر انسانها را ورانداز کند و بشنود؛ اما او هنوز به مرض فکرکردن آنطور که باید دچار نشده، آن هم فکر کردن نه تنها به جای خودش که به جای همه؛....... یعنی من دلم میخواهد نوزاد باشم؟ از ابتدا شروع کردن یا تا انتها رفتن؟ تا وقتی معنای زندگی را نفهمم چیزی شروع نخواهد شد که بخواهد تمام شود.... چاره ای برای بیشتر بیداربودگی مگر هست؟ ما به سمت بیداری میرویم یا خفتن؟..... سایه ای کمرنگ از جلوی چشمانم در تاریکی وول میخورد؛ سایه ای از روشنی؛ شاید ته مانده نور خورشید است؛ مرا به یاد چیزی می اندازد ولی درست نمیدانم؛ اینبار گریه ام میگیرد؛ بعید است روشنی باشد، این سایه قامت تاریکی است، من به پاقدم خورشید در شب ایمان ندارم؛ تا صبح چه میشود؟.... کاش فانوسی بود؛ هروقت میخواستم روشن میکردم و هرزمان خاموش؛ دوست داری جای یک فانوس باشی؟ من دوست دارم سایه ام از فانوس باشد، صورتم در آغوش فانوس بماند تا صبح؛ فانوس از جنس خورشید مگر نیست؟... آه به گمانم صبح سرزده است؛ چشمانم‌را محکم به هم‌میفشرم، عادت به تاریکی، عادت به سکوت، تلاش برای خفتن، فرار حرف به دنبال آینده و پیچیدن فکر به پای خیال؛ بیداری زود سرزده است؛ من خفته بودم؟ شک دارم. اگر خفته نیستم پس با بی داری چه کار میکردم؟... من میخواستم رازم سربسته نماند که سربسته بگویم اما همهمه ای نبود..... کتاب را باز میکنم و خفاشها سراسیمه از همه جای اتاق پرواز میکنند به سمت مهتابی پرنور؛ دست میبرم و مهتابی را خاموش میکنم؛ من باید با همین چراغ از نفس افتاده انس بگیرم؛ آه، دوباره کلمات در ذهنم پررنگ میشوند، آنها هیچوقت نرفته بودند، گم نشده بودند، در خواب طولانی زمستانی نیارمیده بودند، نیاسوده بودند، آنها همیشه بوده اند حتی از من بیدارتر، چای نوشیده اند، غذا خورده اند، نفس کشیده اند، دلتنگ شده اند و با آشنایانشان حرف میزدند؛ آنها بوده اند در آغوش هم، همان زمان که من از فرط دلتنگی و ناراحتی و غربت و ترس خودم را سخت در بغل گرفته بودم تا تاریکی سر بر بالینم نگذارد؛ درود بر شب که مرا از خیل نامحرمان جدا کرد و من دوباره معنی روشنایی را دریافتم.... خورشید روشنتر میشود، رویش، بویش؛ من اما محو میشوم، آهسته برای شب ذخیره میشوم؛ من باید به ذخیره شدن عادت کنم؛ شبزدگی مثل روز برایم روشن است، وقتی خورشید در وسط آسمان حسرت نبودنش را هرباره به رخم میکشد، خودم را تا شب میکشم، باید نفس بکشم تا مگر آن نجوای شبانه پررنگتر شود؛ صدایش مرا یاد بوی کلمات می اندازد، مرا از پا می اندازد....من دیگر نمیتوانم کتاب بخوانم....


  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی