بی مزه شدم رفت
تو اتوبوس بودم؛ همین برگشتنا؛ خسته جسما و روحا... بکوبم تو این شلوغی، در این خستگی مکرر هرروزی، پاشم برم به اون خراب شده که مرده شور ترکیبش رو ( به غیر از افراد داخلش ) ببرم ( لازم به ذکر است که من از همون ابتدا با معماری دانشکده مشکل داشتم؛ خیلی زمخت و دلگیر و تاریک درست شده انگار؛ نمیدونم شایدم اینطور نیست و ... ولی یه سر به دانشکده معماری بزنین میفهمین نورگیر بودن و دلباز بودن یعنی چی، حتی دستشویی اش...) داشتم میگفتم؛ دوتا نوجوون باحال و مشتی بودن با هم میگفتن و میخندیدن حالا چی میگفتن کاری ندارم ولی یکیشون خیلی قشنگ میخندید انصافا؛ بغلشونم یه جوون بود اونم با یه نفر؛ بعضا دهنش رو دم گوش اون همراهش میبرد و خنده روی لپش یه چال میکند... با خودم فکر کردم البته قبلا هم به این رسیده بودم، واقعا خندیدن و اونم خوب خندیدن و دلچسب خندیدن یه هنره، یه ویژگی و امتیازه و شاید نعمت؛ به خودم که نگاه میکنم واقعا بلد نیستم بخندم، اصن یه بی استعدادی ام که نگو؛ گرچه شاید لبخند رو لبم باشه و تو اوج عصبانیت خنده ام بگیره ولی... خنده هام بی جونه بی رنگه، شرم آلوده است، مایوسانه است، از سر محبت و احترامه، از رو ناچاری ه و الی آخر.... یادم نمیاد آخرین باری که قهقهه زدم کی بود، اوج فاجعه اما این نیست... گفتم یه بستنی خاکشیری چیزی بخورم گلوم باز بشه، اما دیدم نمیطلبه؛ نهایت تاثیرش گلو باز کردنه تازه با این دل درد چه بسا قوز بالا قوز باشه.. تنهایی مردن هم نمیچسبه... آب رو از کیفم درآوردم و بردم بالا؛ در این هوای گرم، آدم مثل آبخوردن آب میشه و ....
از آن بحث بیحاصل امروزی بسی ملولم؛ من که اهل بحث کردن نیستم طالبش هم نیستم امیدی هم معمولا بهش ندارم؛ نه حقیقتی روشن میشه نه مطلبی فهمیده میشه... اما نمیدونم چرا هربار از بحث کردن النهایه پشیمان شدم؛ چه از گفتن ها و چه بسیار از نگفتنها ... و چه تلخ است اینکه به سکوت سوق داده میشوی و میدهی خود را....
و به قول استاد امروزی مان ( که منو یاد سخنرانها انداخت ) جمله آخر رو بگم و تموم ( میخوام یه چشمه از امید به زندگی رو نشونتون بدم ): ای کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم...
رحمت خدا بر هویج...
منت خدای را عزوجل.... جناب شاعر _ ادام الله ظله علی رووس الانام_ میگه: عشق آموخت به من نوع دگر خندیدن... خب خوش به حالش
- ۹۶/۰۷/۱۱