شبهای رستگاری....
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
آه روزهای از دست رفته! چی فکر میکردم چی شد... این روزها و شبها و این عمر آسان از کفم میرود و هیچ؛ من انتظار چه داشتم؟ جز آغشتگی به احساس و تفکر و عشق؟ چه جرثومه کج و معوجی شده ام... فکر و ذکر و بکر و مکر .... به کنار، چه چیزی را مقدر من کرده ای؟ من که متنفر از رذایل بودم، از حسد، تکبر، غیبت دروغ تظاهر ریا اذیت و آزار و بی ادبی به دیگران و ... خدایا! تو که بدی ها را به خوبی بدل میکنی، مرا تبدیل کن به بهترین شکل که میشود و میتوانم؛ روزهای پربارتری از من واقعی ام را به من باز پس بده؛ اینجا غریبم، اینجا غریبیم؛ به خودت قسم اگر اندک اعتقادم به تو نبود بارها میشد که دست به نابودی خودم میزدم؛ اما حقیقتا آنسو چه چیزی درانتظار ماست؟ ترس از چگونگی آنطرف دوم صحه من به پای فشردن و امیدواربودن به این زندگی است... تا کنون گمان میکنم حتی خیری به خویشتن خویشم نرسانده ام چه برسد به دیگران... ای کاش تو از سر مهر محوم میکردی شاید جایی، جایی درست نزدیک به آغوش مهر و عظمتت چشم گشودم؛ راهم میدهی؟.... شکر تو را... اما از تو خدایی بدین عظمت و شوکت، بنده ای چون من؟! جای تعجب است برای خودم،... به کدام سو مرا رهنمون هستی؟ صدای مرا میشنوی؟ صدای من که از تک و تا افتاده ام؟ من که سرم افتاده است و پشتم واژگون، از من بدتر هم هست؟ گاهی فکر میکنم بعید است بعید است... دربرابر آنچه داده ای چه چیزهایی که از دست داده ام و در ازای آنچه را که نداده ای، چه ضجه هایی که نزدم؛ به خودت قسم نمیخواهم پرادعا و پرتوقع باشم اما....چه بسیار حرفها که ای کاش به لحظه خطور در ذهنم خود نوشته میشد و مرا به زحمت نوشتن نمی انداخت... چه فایده؛ سکوت برای جهل و شرمساری من سزاوارتر است.... خدایا کمکم کن... این مردمان عقلشان به چشمشان است؛ من دیگر از دوست و لبخند هم به ترس می افتم چه برسد به دشمنی های پنهانی در دلشان و پچ پچ های با هم در تاریکی شان... نگاهشان زبانشان آرزوهایشان و آنچه از ذهنشان و بر دلشان میگذرد و ثبت میشود... ای کاش کسی مرا نمیشناخت و نه من کسی را؛ مطلقا نسیا منسیا... ای کاش کارم بدینجا نمیکشید... آه! دوباره خستگیهای فردایی در انتظارم هست و احساسها و فرصتهایی که سربسته میماند و میسوزد... من از ترحم و دلسوزی دیگران هم سخت آزرده و فراری ام چه برسد به شماتت و سوز کلماتشان... بگذار نه از طرف من گزندی به کسی برسد و نه از دیگران شری... گرچه دور است تغییر... بلکه تحمل و شرح صدر کفایت کند و عنایت کنی به من... خدا! سربسته با تو میگویم عمق اندوهناکی آنچه را که نمیتوانم به زبان بیاورم... ای کاش نبودم و ای کاش کار به جستجوی دلخوشیهای کوچک و شادیهای گذران نمیرسید؛ من که مقصد این حالت فسردگی را میدانستم چرا به این حال دچار شدم... مرا نه یارای سکوت است و نه... شرمنده ام؛... این زندگی شجاعت و شهامت نمیخواهد، درندگی هم نیاز دارد و اندکی اعتماد به نفس که مدتهاست در من کشته شده است... با این وجود هم چنان سر خم نخواهم کرد در برابر استهزاء و خنده و نگاه حقارت آمیز دیگران؛ بگذار آنها هم به مشغولیتهای پستشان دچار باشند... زبانم اندکی غلوآمیز و گزنده شد؛ چاره ای نیست؛ برای بقا اندکی بزرگ نپنداشتن موقعیت دیگران و بریدن از عادتها و زشتیها و روزمرگی ها و نفسانیت مان نیاز است.... خدایا! تو خود نخوانده بخوان حتی آنچه را که ارزش به سخن آمدن ندارد... شاید این حرف کفر باشد ولی ببخش: نسبت به بنده دستپرورده ات بی توجه نباش، بی اعتنایی نکن؛ من دست و دلم را پیش تو آوردم، سیلی به صورتم مزن، مرا از نزد خود دور نکن و رهایم نگذار؛ ای آنکه جز تو کسی را ندارم و دلنبسته ام به سرانگشت وصالی و روزنه امیدی... واگویه دردآلودمن، از شعارزدگی و آرمان طلبی و بزرگ جلوه دادن نمیتواند تهی باشد؛ هیچوقت... و چرا هم چنان فکر میکنم که من، نمیتوانم مثل دیگران باشم و توامان میگویم ای کاش بودم!!؟... من به هرزگی کلام دچارشدهام؛ آیا کفر همان ایمان است و نفرت همان عشق و جهل، علم و ...؟؟ آیا تفاوتی هم میکند ما طرف چه باشیم و چه چیزی را ادعا و گمان کنیم وقتی در عمل همه مان یکجور هستیم؟ آیا میتوانیم بفهمیم بیشتر زیر تابش گرمای ملیحانه خورشید روشنا هستیم یا در تاریکی و سردی میله های سایه؟!...
*****
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد...
*****
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر میگذرد
بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد...
- ۹۶/۰۷/۱۹