ملال استیصال در ورطه نیستی انگاری
آه خدا...خدا خدا خدا... من از این سکوت سنگین سخت بیزارم... به چه چیزم بنازم؛ به مال و مکنت و ثروت نداشته ام، به قد و هیکلم...که بالاخره یکی زیباست و یکی زشت چاره ای نیست حرفی هم نیست دست ما هم نیست؛ به اخلاق گندم، به بیعرضگی ام، بی هنری ام، تهی از دانش و حکمت بودنم، به دیانت و نور معنویت کج و معوجم.... خدا چه دارم؟ اگر تو هم ما را کشکت حساب نمیکنی پس چه کنیم؟ بگذار صریح و ساده بگویم انبوه خستگی ام را؛ چه فایده، نمیگویم... چرا بگویم؟ هر که دم از تنهایی میزند و مینویسد، دم از درد میزند و روده درازی میکند، دم از پاییز و عاشقانه هایش میزند و مینالد.... این ها گفتنی نیست دم زدنی نیست...هیچ چیز به فهم درنیاید... ما محاصره شده ایم در انبوه خیالات و اوهام و بافتن ها و تظاهرها... همه به طرفه العینی باد میکند و میترکد... خدا! خدا خدا... تا کی بگویم، یکباره تو نخواسته و نشنیده بگو و بشنو... چیزی ندارم جز همین جمله مبتذل: دوستت دارم؛... میشود هرچه دوست تر دارمت از خودم متنفرتر شوم؟... تو هم نشنیده بگیر و به ریش ما بخند ای خواننده منفعل... اگر ابتلائاتی نبود هیچ لازم هم نبود که این مزخرفات مشوش را اینجا بازگو کنم... آری تو هم مرا نادیده بگیر و بگذر.... که جز ملال نصیبی نمیبرید از من... کاش آشی بود که من کشک به دردی میخوردم...
- ۹۶/۰۷/۲۲