وصف حال / نقطه اتصال به آینده، نقطه انفصال از گذشته است؟!
از یه طرف فکر میکنم خیلی آدم عاقلی ام، باز نگاه میکنم خیلی احساسی نازک نارنجی ام بطوری که بعیده یا کمه تو دور و اطرافم کسی مثل من، از یه طرف میبینم تو عمل یه مقدار خشن و ناراحتم گاهی اگه نخوام بگم اغلب و خودم رو نفی کنم یعنی تو ابراز احساسات ضعیفم خیلی محتاطم خیلی از رنجش و ناراحتی دیگران میترسم و این روند نه برای امروزه که به خصوص این خلق و خو از اواخر راهنمایی در من شکل گرفت و در دبیرستان عمق پیدا کرد و باعث و بانی اش هم خودمم؛ یعنی خودم خواستم اون هم که چطوری و از کجا و چرا کاری ندارم... از یه طرف کم حرف و محتاط در حرف زدن و از یه سو اگر به حرف بیفتم از حرف زدن و گوش دادن خسته نمیشم؛ شاید یک جنبه اش سیال بودن خیالاته و یک جنبه تحمل و مدارا و صبره... از یه طرف میبینم خیلی آدم بی پروایی ام، اون هم بیشتر وقتی یک نکته اخلاقی از کسی ببینم، حرف بدی چیزی واکنش نشون میدم بی بروبرگرد اغلب و خب نه اینکه به طرف بپرم یا خدایی نکرده بی ادبی کنم که نقض غرض میشه ولی قویا میلم بر تذکر دوستانه است و اینم بیشتر به خاطر خود طرف میگم که خودش اون عادت یا عیب رو به خاطر خودش از خودش سلب میکنه و دوم اینکه اگه دوستم هست که نمیخوام دوستم اینطور باشه، حالا... میبینم گاهی احمقانه رفتار میکنم گاهی فلانم گاهی بیسارم، ...حرفم خشکید.. اما یک چیزی رو که نگاه میکنم در طول این سالها و بگونه ای همیشه مهر بر ایام و ساعات سرنوشتم بوده انگار اینه که هیچوقت شادی مستمر نداشتم، هیچوقت احساس شادمانی عمیقی که بیارزه و اثرش پایدار باشه نداشتم، انگار همیشه خدا در غم و غصه و اندوه بودم؛ بحث پست و متعالی بودنش نیست، اقتضائاتی بوده خواسته هایی بوده دغدغه هایی بوده محیطی بوده شرایطی بوده... گفتم انسان احساسی ای چون من عجیبه برام اغلب رفقایی که داشته ام و دارم یا خیلی آدمای احساسی نبوده اند یا خیلی منطقی و عقلانی اند و یا به نوعی شاید زورشون می اومده که پیش من ابراز احساساتی بکنن؛ خب یه طرف این رفتار منم و طرف دیگه خصوصیات فردی و شخصیتی اونها حرفی نیست، مساله بده و بستان هم هست دیگه... اما خودم با اینکه علاقمند به شعر و شاعری بوده ام و هستم هم چنان به نوعی، نگاه که میکنم نوع نگاهم به شعر و نحوه گفتن اون و انس با اون هم یکجور غیرقابل فهمی ه؛ حتی در ساحت شعر هم خودم را از منطق، عقلانیت و قابل پذیرش بودن و اخلاقی بودن و حرف لغو نزدن و .. جدا نمیکنم؛ اینطوری شاید نتونم منظورم رو دراین باره برسونم که یعنی چی این جدانشدن از منطق و ... فعلا نمیتونم چیزی بگم چون نه حوصله ای هست و هم نیازمند تامل بیشتره... ولی خب چیزهای کمی بوده که من خودم را بالاطلاق رها کنم و هرچه شد و آمد به کاغذ بیارم؛ البته در ساحت نثر ماجرا فرق میکنه و الان که نگاه میکنم انگار در نثر رهاترم، احساسی ترم گاهی و حتی حتی جالبه که بگم قسمتهایی بوده که شاعرترم چون واقعا خود حقیقی و یا بهتر بگم اون من متخیل اون لحظات رو روی برگه میارم بی قید و بند وزن و قافیه و عروض و سعی برنگاه نو کردن و حرف نو زدن... چرا خودم رو میریزم رو دایره یا بهتر بگم چرا دارم سعی میکنم اینکار رو کنم، چه علت تام و تمامی بگم؟ شاید بگونه ای نیازه آدم در خودش نگاه کنه و خودش رو هرچندوقت یکبار به خودش نشون بده... وصف حالی عرض حالی چیزی... جناب حافظ میگه وصف حالی ننوشتی و شد ایامی چند، البته خطاب ایشون به اون یار و محبوب ه بدین معنایی که از خودش خبری نداد نامه ای ننوشت پیامی نداد به ما ببینیم در چه اوضاع و حالی است؛ بله، اون زمان نامه خیلی اهمیت داشته در ارتباط افراد و ازاین حرفا؛ که در مصراع دوم خودش پیشقدم میشه برای اطلاع و آگاهی از اون بنده خدا و میگه: محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند، میگه حالا که تو چیزی نمیگی و خبری نمیدی لااقل من بهت پیغامی بدم ولی خب یه مشکلی هست و اون اینه که محرم کو؟ محرمی کو میشه گفت استفهام انکاری ه یعنی محرمی نیست مورد اعتمادی نیست فرد موثقی نیست چه بسا کفتر باوفایی هم حتی نیست؛ عمق تنهایی و درد همینه نه محرمی است و نه مونسی.... القصه؛ انسان تا خودش را به خودش ننمایاند، در مسیر تکامل و تعالی و اصلاح هم قدم نمیگذارد؛ آهان! بذار حرفای مشتی و درست و حسابی بزنم که خداروشکر ناصح بسیار خوبی ام در این تردیدی ندارم از قدیم هم ادبیاتش رو بلد بودم و چه بسیار نصیحت و ارشاداتی که هرروز به خودم داشته ام و اکنون کمتر و خب ناصح غیرمصلح به چه درد میحوره... میفرماید نبه بالتفکر قلبک آگاه کن بیدار کن متنبه کن قلبت را با تفکر و اون هم چه تفکری، هر تفکری که نه.... القصه روده درازی کردم و میکنم و چاره ای هم نیست... و عجیب است از منی که گرسنگی کودکان آفریقا در خلوت ثانیه های شادکامی من حضور پیدا میکند ولی در لحظات غم تهی از هر پر پرواز تسلی بخشی میشم... هم صحبت مصاحب خیلی مهمه... این جملات رو همینجوری نوشتم و کامل و عاری از نقص و نشان دهنده زوایای پنهان من نیست انتظاری هم نیست... خدایا جز تو کسی رو ندارم و تو خود از من به من داناتری... میخواستم به این نقطه برسم که نرسیدم: سرزمین آینده چگونه خواهد بود یا لااقل من میخواهم چگونه باشد و چگونه ترسیمش میکنم؟... شما هم همین سوال رو از خودتون بپرسید گرچه نمیشود انسان به فکر آینده نباشد ولی اشتیاق به اون هدفدار بودن بابرنامه بودن و .. است که مشخص میکند یک فرد چقدر قدرت پیشروی در سرزمین آینده را خواهد داشت و واپس نمیزند و بازنخواهد ماند از شور و شادی زیستن... فعلا والسلام
- ۹۶/۰۷/۲۳