مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

همه همهمه / من واهمه

شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ

یک بیت از حافظ به چشمم خوش آمد؛ گفتم داشته باشم و بنویسم، یادم رفت... اهمیتی دارد؟ پیدایش خواهم کرد؟ اگر هم نشد، خب بیتی دیگر، وقتی دیگر....

میشود آنچه از دست رفته است را دوباره به دست آورد؟ میشود آنچه گم شده است پیدا شود؟ پیدا باید کرد؟ مگر میشود چیزی گم شود؟ یک آجر مساوی یه خشت و یک خشت مساوی یک نگاه و یک نگاه مساوی یک قدم و قدم مقدمه اشتباه و یک اشتباه منتج به .... روبه‌راه، به‌راه، آه...

جملاتم پیش از نوشته شدن پاک خواهد شد و نگاهم قبل از دیده شدن بسته خواهد شد و دهانم برای تکلم هم چنان ذره ذره سکوت ذخیره میکند و سکوت، جان مرا می‌درد و پرنده‌ای از درون آشفتگی بی‌پایانم سر از تخم خیال درمی‌آورد و خاکستر نفاق را کنار می‌زند و از گوش‌هایم دوبالش رو بیرون می‌آورد و به چشمانم می‌گذارد و با صدای بلند زبانم را می‌‌مکد و عمق نبودنم را می‌چشد و با وقاحت به دستانم عسل نشدن را تف می‌کند‌.... باز به زیر خاکستر برمی‌گردد...

و چقدر نیازمند مزخرف‌گویی‌ام و چه اندازه مشتاق جان خزعبلاتم و چه بسیار جوانه‌های هرزگی که در درونم رشد می‌کند و تنها دوستداران سبز من هستند؛ باید مراقب بود و مراقبت کرد...

و من چقدر نیازمند نیازهای دیگرانم...

و من چقدر آشفته از داشتن نداشته‌های دیگرانم...

و من چقدر در تصرف جانم می‌میرم...

پس کجاست حکمت من؟! پس کدام گوری است راز زندگی من؟! لعنت به تو زندگی، لعنت به من...

به خداوندی خدا قسم اگر بگذارم جان سالم از این مهلکه بیرون ببری.. من شیر ژیانم، شیر غرانم، سلطانم، قدر قدرتم، علا شوکتم... دستانم به خون دستانم خونین است پس چرا از خون گلوی تو احتراز کنم؟! من حماسه بیدارم، من افسانه زنده از گور برخاسته‌ام، من از آینده می‌آیم تا زندانیان دست تو را آزاد کنم ای تاریخ، من آزاده‌ام... من درنده‌ام... به خداوندی خدای شعری قسم، به قمر ۲۴ام ژوپیتر قسم، من تو را تنها نخواهم گذاشت ای چهره زشت..... ای لشکریان من، ای بیهودگان سرافراز من، شمشیرهای هرزگی‌تان را صیقل دهید.. میدان رزم شما را میطلبد، نگذارید زور در بازوهای‌تان بگندد، تا می‌توانید بدرید و از استشمام گردی که به پا می‌خیزانید ارتزاق کنید...

درود بر شمایی که دنیا شما را پیروز نخواهد دید... درود بر شما که جایی برای به زمین‌ افتادن نعش‌تان نیست.. درود بر چشم‌هایی که برای تان نخواهد گریست... درود بر قلب‌هایی که برایتان نمی‌تپد و ذهن‌هایی که لحظه‌ای حواسشان به نبودنتان پرت نخواهد شد... شما ایستاده می‌جنگید پس ایستاده بمیرید... شما کوهزاده‌اید و درود بر شما که از سنگ سخت‌ترید... رحم نکنید، مروت به خرج ندهید، با حرامیان بستیزید و بعد بیارامید و بپالایید خستگی مرکب‌هایتان که از نفس افتاده‌اند‌... سرنوشت‌تان را به مرگ حواله دهید و نقشه زندگی پرافتخارتان را بار دیگر با خنجر غرور و حمیّت بر صحنه کارزار حک کنید... خورشید در غروب غریبانه‌‌اش به طلوع بی‌بازگشت و بی‌فروغتان درود فراوان گفت....

چاره‌ای...‌باید...‌نبود... بود...


  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی