مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

پاشیده‌ام

پنجشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ب.ظ

این چندروزه بارها مطالبی بوده که در ذهنم بصورت عمیق حلاجی شده ولی حقیقت آنقدر خسته و کوفته‌ام و وارفته و بی‌انگیزه‌ام که دست به قلم ببرم و چیزی بنویسم... به ورطه‌ای دچارم که مگر اعجازی مرا از آن برهاند... گاهی در طول روز می‌شود که اصولا کسی را نمی‌خواهم ببینم هیج کس، بعد کسانی در جلوی چشمانم ظاهر میشوند که نگاه‌ها و حرکاتشان بیشتر مکدرم میکند... از عمد نگاه چپی به آدم می‌اندازند و سر خرشان کج می‌کنند و بی‌اعتنا می‌روند. یعنی چه؟ چرا آنچیزی را که می‌طلبیم دقیقا برعکسش محقق میشود؟ و چیزی که بیشتر آزرده‌خاطرم میکند اینکه نکند من هم رفتارم حرکاتم... ام طوری باشد که کسان دیگری هم حس تکدر خاطر را نسبت به من حس کنند، بخصوص آنها که دوستشان دارم و می‌پندارم؛ خستگی روزافزون و سرخوردگی آن به آن... ای کاش از نو میتوانست ساخت؛ ای کاش ای کاشی نبود..‌ این کتاب‌های نوانتشار شعر آبکی، وای وای .... من گمانم این است باید به بعضی از این اعاظم بگویی تو اصلا توانایی نوشتن دوبرگ متن ادبی را داری؟ واژگان تهی، صورت بی ظرافت جمله‌هایشان، وای اگر این جمله‌های به غایت پوچ ارزش حرام کردن کاغذ را داشته باشند.. من که ادعایی ندارم و از موضع بالا هم سخن نمیگویم، میخواهید به اسم خودتان و برای ارزنده‌تر کردن رسم‌تان کتابی چاپ کنید، به اسم شعر و شاعری نکنید؛ هوا برتان داشته و بیشتر هم دچار غرور و خودبزرگ‌بینی‌تان می‌شوید؛ پند مشفقانه من به چه کار آید؟!....

بعد با تنگی نفس در هوای آلوده و راه رفت و بازگشت، چه زندگی رقّت‌باری وچه موجود ترحم انگیزی...

خدا... در این کهکشان و در این کره‌خاکی، من چی میگم این وسط؟...

چندبار باید اعتراف کنم؟ به این از دست رفتگی، به این بی‌اعتقادی و بی‌هویتی که اندک اندک روحم را چون موریانه‌ای می‌خورد؟ کسی نمی‌فهمد من چه میگویم مگر در موقعیت من باشد... آینده از آن از دست رفتگان و به گذشته پیوستگان نیست... چه گذشته‌ای؟ گذشته هم هیچ پخی نبود...

بگذار با قدری مزخرف‌گویی و خزعبل‌خوانی مقداری از آلام ذهنم را بکاهم؛ اما وقتی درد ریشه‌دار است، وقتی مساله معنادار است، وقتی فکر جهت‌دار است، چه کار میتوان کرد؟ هر دردی را دوایی است که درد جز به آن دوا التیام نگیرد... میخواهم از این سرزمین بروم، به جایی که مردمانش زبانم را نمیفهمند؛ به آنجا که در پی صید لبخندی باشم و تماشای بوسه‌ی دو عاشقی در گوشه‌ای بی آنکه که انگیزه و ماهیت حقیقی آن لبخند و بوسه را بدانم... نه کسی مرا بشناسد و نه امیدی در من ببندد و نه مرا تحسین کند و نه با طعنه و نیشخند بیالامد؛ زندگی از این بهتر و آرام و بی‌دغدغه‌تر مگر می‌تواند باشد؟....

وقتی می‌بینم دیگران را و راحتی‌شان را و اینکه چه آسوده..... با هم هستند و در هم هستند و با هم سخن میگویند، از لکنت زبان و شرمی که بدان دچارم سرخ میشوم و به لرزه می‌افتم... خدایا! این تنهایی و این حبس را مطلق و تمام کن... بگذار نه من به کسی حال بدهم و نه کسی به من حال بدهد... بگذار در بی‌حالی و ضعف و فراموشی بمانم و نه حالگیری از کسی کنم و نه کسی .... دیگر نه طاقتی دارم و نه تاب و توانی و این این میخواهد اسمش یاس باشد افسردگی باشد دغدغه‌آلودگی و آرمان‌غرقگی باشد، چه فرقی میکند... الغریق یتشبث بکل حشیش... قول می‌دهم اکسیژن کمتری مصرف کنم و نان کمتری بخورم؛ اینگونه نه آبی گل‌آلود می‌کنم و نه هوای را آلوده... تمامش کن، حوصله التماس ندارم... نازم را نمی‌خری نیازم را ببین... من بد من اخ راحتم کن و ماسوی را هم از شر من آسوده... من هیچ اصراری به بودن ندارم؛ با بودنم شاید ولی در نبودنم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، خودت هم این را خوب می‌دانی..... والا! چه حرفهای مسخره‌ای که نمیزنم، خنده‌دار است این خطوط گریان...

و..... تفو بر من که از هم پاشیده‌ام...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی