مرض خوب
فرزاد از خاطرهبازی گفتی. الحق خوب کاری کردی... میترسیدم با کمحوصلهگی نتونم حق مطلب رو آنگونه که تو ذهنم به صورت یک سیر نامنظم منظمشده درآوردم به رشته تحریر بیارم ولی خب؛ من که شب و روزم قاطیه حالا یه چنددقیقه هم زورکی روش؛ به قول شما دوستان خواب و بیداریم خیلی تخمی شده، خیلیییی... خب اصل مطلب یا قسمتی از اون: میدونی چرا ما دنبال گذشتهایم؟ چرا فکر میکنیم قدیم یه چیزی بوده که الان نیست؟ انگار اون قبلتر در بهشت بودیم و حالا رانده شدیم؟ که انگار غرق نور بودیم و تو بغل سیمرغ جا خوش کرده بودیم و حالا در کنج عزلت و تاریکی داریم مگس میشماریم؟ چرا واقعا؟ چرا قدیمیترامون بزرگترامون ریش سفیدامون حتی خود ما هم وقتی به حرف میافتیم میگیم، ای دل غافل، قدیم نون سنگک بود این هوا، دوتا دستامون حدفاصل نوک سر و غوزک پامون میگیریم یعنی مثلا اندازه یه آدم بود... سرشیر عجب سرشیری، بوش تا هشتتا خونه این ور و اونورتر میرفت... مش اکبر برمیگرده به اوس ممد میگه: بابا اونزمان کارمند آموزش و پرورش خونه که داشت هیچی ماشین و ویلا هم میتونست بخره، بعد حاج کامبیز پیرپکاجکی دز تایید حرف مش اکبر میگه: بابا اصن اونزمان هرکی سواد داشت کار داشت؛ نمیشد یه دیپلمه بیکار باشه که.. خود پسرعموی من لیسانس کشاورزی گرفت از دانشگاه تهران، الان تو ناسا مسئول ترانزیت سفینههای بین مریخ و مشتریه.... چرا واقعا؟ چرا فکر میکنیم "ما"ی الانمون با "ما"ی اونزمان چیزی بین تفاوت ظلمت و نوره؟ یا لااقل اتصال به این دو... آخه مساله اینجاست گذشته که هفت سالگی نیست؛ به حضرت جرحیس قسم خود ما گاهی یه سال پیشمون رو هم میستاییم.. پس مفهموم ثابتی نداره... تصور میکنم گاهی به اعصاب ما هم برمیگرده، به انتظاراتمون به نیازهامون به موقعیتمون به بازخورد محبت و احساسمون بخصوص از اطرافیانمون؛ انگار وقتی فردا برانون مجهول میشه وقتی همسرمون بهمون نمیگه دوستت دارم و ... حس میکنیم کاش پدرم بود که منو میبرد دکان حاج حیدر بزاز که لدیالورود یه آبنتات قیچی میذاشت دهنم دست میکشید به سرم میگفت خوب باشی پسر گلم... میدونی چقدر بهمون انگیزه میداد همین قربون صدقه رفتن؟ درد کجا ترس کجا وقتی مادربزرگت یه ماچ آبدار با مکث سه ثانیه از لپت میگیره و میگه جیگرطلای من... انگار دنبال خودمونیم، دنبال اون حقیقت طمانینهای که بیدرده یا لااقل دردش از جنس خراب کردن نیست بلکه مسالهاش برای بهتر و زیباتر ساختن خونه مکعبیشه که هدفش همون برنده شدن تو منچه اگر هم نشد خب دنیا که به آخر نرسیده یه بار دیگه حتما برنده میشه، اونم بازی با کی؟ نه با چندتا گرگ در لباس آدم نه در فضای بیاعتمادی زیستن این زندگی حقیر بزرگونه، بلکه با داداشش آبجیش دخترخالهاش پسر داییاش مامانش که اونا رو از همه چی بیشتر دوست داره و اونا هم بدون دوز و کلک دوستش دارند... میخوان بازی کنن که درکنار هم شاد باشن خوشبخت باشن بخندن... کاش میتونستم روی دایره بریزم هرآنچه که تو ذهنم وول میخوره، کم نیست به مولا ولی نمیشه نمیاد حوصله نیست ته نداره انگار تو رو حضرت عباسی
ما گذشته رو ترمیم شده قبولش داریم و تو خاطرهبازیمون میاریم... ما اتفاقای خوب رو ماهرانه جدا میکنیم و تو یه گنجه ذهنمون به اسم خاطره با احترام میذاریم؛ هرچند وقت یکبار هم با شوق بیرون میاریمشون و گرد و غبارشون رو میگیریم و تو بغلمون میگیریم و خاطرهبازی میکنیم...
پس خاطره میدونی از کجا آب میخوره؟ از همونجا که فکر میکنیم جایی که ازش جوشیده، اون منشا، اون سرچشمهاش فرق میکنه، وضع و حال بد امروزمون از این جاست که ما راه این جویبار رو منحرف کردیم باید به مسیر برش گردونیم... نه بنده خدا! ما دقیقا در ادامه همون گذشتهایم، اصلن من اعتقادم اینه که شاید ما اصولا یه جا وایسادیم فقط پرده جلوی چشممون هی عوض میشه، یعنی ما دقیقا تو گذشته و آینده هم دقیقا رو ماست ( حالا زیاد سخت نگیر یعنی چی رو ماست، خوبه نگفتم تو ماست، شایدم دوغ :) خب چوب همین هم میخوریم درس عبرت نمیگیریم، بابا انسان امروز با همه جنگلکبازیاش همون نیازهای انسانهای عصر دایناسورا رو داره.. بابا هیتلر زنده است حضرت مسیح هم زنده است... حالا وارد این قضیهها نشم و تاریخ و تطبیق و عبرت رو ول کنم که ماجرا داره...
.....
یه لحظه زیر دوش آب سرد شدم؛ صدم ثانیه نفس تو سینهام حبس شد، حس یخی کردم، رفتم که رفتم، به دبستان، به اون دو روزی که ما رو از مدرسه سوار مینیبوس قراضه سفیدمون میکردن یا چیزهای دیگه شاید، هلک و هلک میبردن یه استخر روباز که آبش یخ بود، نسیم میزد ما لرز میکردیم بوی کلر هم بیشتر میجهید تو دماغمون... آخ دوش بیرون استخر که اون دیگه امان از اینکه آفتاب داغ تابستونی اونو تو لوله رنگ و رورفته هم یه کم به مولکولهاش تحرک داده باشه....
پریدم جلو، تو تونل زمان... آخ تابستونای راهنمایی... باغی مانند با استخر و دوتا زمین چمن و چندتا کوچیکتر چمن و آسفالت و یه زمین والیبال ساحلی و ساختمون و بند و بساطش و یه مجموعه درواقع... حوالی کرج... بذار بگم، جایی به اسم گرمدره... میگفتن یه بندهخدایی از فارغالتحصیلا بهش ارث رسیده بوده اونم وقف مدرسه کرده... شاید بشه گفت بچههامون تا حدودی از همه نوع طبقه اجتماعی و درآمدی بودن... حالا حرف من اینا نیست، اون دوروزی ه که از ۶ صبح تا ۷ و ۸ شب که کامل برسم خونه توش بودیم... خوابآلود، یه اتوبوس که انگار با هر تپ گازی که از ماتحت اگزوزش درمیاومد خودش رو تکون میداد و آخ نگو، اون صدای ساز و آواز و شعرخوانی خاص رادیو که راننده مشتی میذاشت؛ خب من اولین نفر بودم تا حدودی، تا مینشستم مشغول ذکر و ورد خاص خودم میشدم، با خودم قرار داشتم هرروز تا نگم حق ندارم دست به کاری بزنم حتی اگه اون کار یه چرت حلالی بشه که القصه برای یه ساعت بعد که میرسیدیم تو اون اردوگاه کار، ضروریه... سر هر محل سوارشدن بجهها هم یه کم توقف میکرد...........
خیلی داستان و شرح و تفصیل داره همهاش رو میذارم کنار.. از اون صبحونه گرفته تا برنامه صبحگاهی و تقسیم کار و کلاسها و دستشویی شستنها و کاراته بازیها و سهنقطهها.. حرف من ادامه همون آب سرد و حبس نفس آنی و فلش بک اون لحظه به حجم گذشته است...
گفتم از استخر.. یه استخر بزرگ داشتیم که به گمانم طولش ۱۴ متر بود انگار ( والا زیاد بود الان درست نمیتونم تطبیق بدم ۱۴ متر چقدر میشه که حالا بخوام تخیل کنم استخره چقدر بود؛ دارم میبینم یه فرش معمولی طول و عرضش چقدره؟ حالا مقایسه کنم....) یه استخره کوچک هم اون ته برای بعضی از دوستان که بعضا با صراحت بگم یه کم گشاد بودن و یه کم راحت طلب چون میدونم بعضیاشون کرال و اینها بلد بودن ولی خب، لم دادن رو آب و سر خوردن رو به شیرجه زدن و پروانه یاد گرفتن ترجیح میدادن... آب واقعا سرد، واقعا سرد، بعد بیرون فضا که اطراف درخت و این ها هم بود ولی با این وجود باز اینطور نبود که آفتاب نباشه، آفتاب بود خوبش هم بود روی سنگای دور استخر میلولید و داشت به عمل میآورد فضا رو برای مایی که یه لحظه کف پامون رو بذاریم روش و بسوزیم و اون آفتاب لعنتی جیگرش حال بیاد... یعنی تو سایه میلرزیدیم از سرما تو آب سگ لرز میکردیم تو آفتاب هم پا میدادیم اونم چه پایی، در حد بوندس لیگا مگسایی داشت که یه گونه خاصی بودن، کلا یه جانور من به عینه دیدم اونم همون مگسا بودن.. لامصبای عزیز ما یه اخلاق خوبی که داشتن زیرشون یه میخی داشتن به اسم نیش.. تو آفتاب و سایه، براشون مهم نبود زمان و مکان، شاهد هرجایی بودن خلاصه، یه ثانیه غفلت، بیخبری و تمام.. ننشسته میزد.. گاهی نعش مبارکشون رو هم به چشم دور استخر میدیدم که به علامت استیلای فرهنگ رشادت و ایثار، رسالت نیش زدن را ایفا نموده و به مقام رفیع پخش رو زمین شدن نایل آمده بودند... روحشان شاد و راهشان پررهرو باد... حالا وجه تسمیه چیه؟ اصلن همین سیر بحثی که ناقص نوشته شد آخر هم، با یه عنوان تو ذهنم نقش گرفت که اون جمله تاریخی از قلم افتاد: یه مرض خوبی که داشتن این بود که به ما میگفتن در همون ابتدا ۱۲ دور طول رو، بروید و بیایید و بمیرید.. میدونید شنا در آب سرد اونم تو یه تایم خاص با سوت و صلوات یعنی چی؟ به صرف شیرینی و شربت نهها، به صرف گرفتگی پا و منقبض شدن عضلات ران و کف پا... یادش بخیر،بنده خدا دست به دیواره گرفته بود دیگه نایی براش نمونده بود، داشت به سمت پر عمق می اومد و مربی جوانمون که برادر مشاورمون هم بود!، مایکلفپسگویان با لحنی خاص، هم او را استقبال میکرد و هم باعث انبساط خاطر ارواح طیبه ما میشد... خدا رحمتمان کند..... حکایت همچنان باقیست...
- ۹۶/۰۹/۱۲