شاید زخمی زبان باز کند
شاید به زودی.. پرده از رازی برداشتم، سخن از حقیقتی گفتم که نامردان کتمانش میکنند...
شاید به همین زودیها منی که آه در بساط ندارم، سفره دلم را باز کردم تا خودتان به چشمتان ببینید که چه گوهرها و خنجرهایی بر قلبم هویداست...
شاید به همین زودیها آهی کشیدم که کوه تا کوه را بپوشد و آسمان را فراگیرد...
خواهید فهمید که لاغراندامان هم میتوانند پهلوان باشند..
خواهید فهمید که آنان که چیزی را برای از دست دادن ندارند آزادهمردان دوعالمند...
خواهید فهمید که عشق درد میزاید و درد مرد میسازد...
خواهید فهمید که نالیدن آغاز پریدن است...
شاید به همین زودیها خودم را از بلندای دیدگان تاریکتان پرواز دادم تا ببینید من معرفت صبح را برایتان نوید خواهم داد...
شاید به همین زودیها فهمیدید ای انسانها که پسر انسان از شما بود...
من خودم را به تیغه سکوت بسته بودم، حال مستانه پارچه را از دستانم میگشایم و به چشمانم میبندم و روبروی بهت خاکسارانه شما سرود شجاعت را فریاد خواهم کرد.... و شما این لطف را خواهید کرد و مرا وقیحانه به گلولههایتان گلباران میکنید...
به زودی خواهم فهماند به شمایانی که دوست داشتنتان بوی لجن گرفته، که دوست داشتن چون چشمهای است که زلال میجوشد ولی به دست بیکفایت دیدگان هوسآلودتان آبی متعفن میشود...
من خواهم مرد و شما شاید به زودی بفهمید که من هم چون شما زنده بودهام، هرچند بسان شما زندگی نکردم...
شاید از اضطرابی گفتم که تاب و توان میرباید و یک شیر را هم بی یال و دم و اشکم میگرداند...
شاید به زودی بگویم از آنچه سینهام را در هم فشرد و عقلم را اندوهناک کرد و دیدگان را از فرط کابوسدیدن شبانهروز آزرد و رنگ عافیت از اندیشه و رویایم سترد...
شاید به زودی از گمگشتگی گفتم تا مگر نقطه نوری از محبت در صحرای قلبتان برای خودم پیدا کردم...
....
- ۹۶/۱۰/۱۵