مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

خستگی از سر و کولم بالا میره

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ب.ظ

کاش دلخوشی‌های ساده‌ی کوچیک، خود زندگی بودند، خود خود زندگی...

....

هیچوقت یادم نمیره شبهای تنهایی رو... اول شبایی که هلک و هلک می‌افتادم تو این خیابونای شلوغ که بلکه یه راهی رو انتخاب کنم که برای حال اونروزم بهتر باشه.. اگه کسی از من بپرسه راه رسیدن به خونه ( نه خونه دوست و ...) چیه، من اول میگم بستگی داره؛ بعد شروع میکنم تک‌تک راه‌هایی که خودم قدم به قدم کشفشون کردم، اونم نه با یه همراه، نه تو یه روز بارونی که تو سیاهی و تاریکی شب، نه با حالت سرخوشی که در بدترین حالات دلتنگی، همون شبایی که از شدت خستگی دوتا پاهام از نوک انگشت تا اون بالا کوفته کوبیده گوشکوبیده بودن، همون نگاه‌های ضدحال مردم تو اتوبوس، همون فضای حال بهم زن و خفه مترو که نفسم بالا نمی‌اومد، همون پیاده‌روی ناگزیر کشیده‌شدن به تک تک فکرای بی‌صاحاب که از نبود یه ماشین که جلوی پام بایستد، منی که دیگه آدرس همه‌جا رو میگفتم تا مگر یه مسیر رو بره آقای راننده و آقای راننده دلش با من یکی نبود؛ من بودم و هیچ... میدونی، مسخره است اگه حاصل همه اینا همون بیخوابی‌های هرشب‌ه بوده باشه... لوس‌ه، نچسبه.... 

هرچیزی رو یادم بره، غروبایی رو یادم نمیره که مقارن با اذان، که از گلدسته‌ها و مناره‌های امامزاده صالح یه رنگی میداد به دل عبوس خاکستریم، من این مصطفای بیچاره دست و پا بسته که عقلش به هیچ چیز قد نمیداد و بیعرضه‌ترین آدم بود، نمیدونست چیکار کنه اما میگفت برم نمازم رو همون اولش بخونم شاید یه نظر به ما کرد اوس کریم، که دلم رو سبک کرد دوتا بال گذاشت رو شونه‌ام گفت بپر مصطفی‌جون هیچ کسی حواسش به تو نباشه من حواسم به تو هست صدات رو میشنوم چشمم باهاته میبینمت میفهممت دارمت، دلشکسته نباش ناراحت نباش، من صدات میکنم... میرفتم همون مسجد خلوت نیمه روشن که آروم آروم تو حال و هوای خودم آستینم رو بالا بزنم یه آبی به صورتم بزنم بعد با سر آستین خیسی اشکام رو بگیرم که آب وضو خشک شده بود ولی چشمم تر مونده بود... میرفتم آهسته آهسته، همین مصطفای آرام_ و به قول اون رفیق، اسلوموشن که انگار به چپم هم نیست که دنیا اینطوری‌ه و من هویجتر از این حرفام، ولی اینطورا هم نیست که اگه بدونه در من چه آشوبی‌ه به طوفان‌بودن دریا شک میکنه_ بلند میشدم تمام عجز میشدم دربرابر خودش که داری منو؟ ادعا و خواهشی نیست ولی نشون بده که هستی، نشون بده به من سراپا خواهش برای وجود نازنین خود خودت....... بعد مینشستم باز، ذکری فکری یادی حالی مگر شعری به روح لطیف آزرده‌ام خطور کنه، که یه شهاب از آسمون من هم رد بشه... گفتم لطیف، نه اینکه فکر کنی از خودم تعریف کردم، نه به مولا، جنسش همینه، جنس روح همه ما لطیفه، دلای همه ما رقیق‌ه، حواسمون به خودمون باید باشه.....


امشبم حالم همونطوره؛... امشبم از یه راه دیگه اومدم، که مدتهاست گذرم به گلدسته و مناجات و حالش نیفتاده... افتادم.. هوا شدید مه بود، دلم شدید مه بود، نوری نمی‌دیدم هوا تاریک بود، جایی رو نمی‌دیدم، چشمام نمیخواست چیزی رو ببینه، چشمام چیزی رو نمیدید، چشمام چیزی رو نمیخواد ببینه.... امشب هم رسیدم به خونه... انگار دویدم که به چیزی برنخورم اما اینطور نیست؛ پس چرا امشبم پاهام خیلی درد میکنه؟ ...

کیه که بدونه... کیه که ندونه...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی