آشنای غریبه
شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ
گاهی آنکه فکر میکنی آشناست برایت، به صدغریبه آشناتر است تا تو؛ پس به تو ناآشنا و ناشناخته است و بالعکس.. و گاه آن غریبه آنقدر با تو وجه تشابه و اشتراک و نزدیکی دارد که آشنایش بدانی ولی نمیشناسیاش (اشتراک روحی، دلی، اخلاقی و شخصیتی..)... جهل پردهای است که بر سر همه چیز کشیده میشود. درست مانند یک لایه ضخیم گرد و غبار که بر سر و روی تمام وسایل خانهات کشیده میشود آنچنان که نمیتوانی وسایل را از هم تفکیک کنی و بازشناسی...
...
بعضی وقتها این موضوع در ذهنم مطرح میشود که اگر جای دیگری میزیستم، مکانهای بیشتری را میدیدم و چیزهای دیگری را لمس میکردم و استفاده میکردم، انسانهای دیگری را میدیدم، اتفاقهای بیشتری را تجربه میکردم و نظایر اینها، چگونه میبودم؟!... بزرگی و رنگارنگی دنیای ما وابسته به آنچیزی است که ما میبینیم.. مهم دوچشم ماست.. اما کسی که محصور در یک چهاردیواری است، به هیچجایی سفر نکرده، احتمالا افراد محدودی را در زندگیاش دیده، در زندگی از سعادت و خوشبختی بهره کمتری دارد؟ یک بیت سادهاش که به یادم میآید این استکه: هر آن کاو ز دانش برد توشهای، جهانی است بنشسته در گوشهای.. اما آیا این بدین معناست و خیال و فکر او به وسعت جهانی است یا نه معنای دیگری را شرح میدهد؟!... یکی وسعت دید است، یکی ژرفای نگاه است و یکی بهرهمندی از حقیقت و سعادت و خوشبختی... عالم روح، عالم جسم، عقل، شهوت... (مگر بدن بی روح چیزی را احساس میکند؟ مگر آنچه بدن حس میکند و انجام میدهد وابسته به قرار روح نیست؟ پس اشتباه نیست اگر بگوییم همه چیز زیر سر روح و خواست اوست... پس..) غرض بسط این مبحث نبود اما با خودم میگویم انسانهای آن سر کوچه که بنبست آرامی است و سایه درختی و نسیم ملایمی، طبعشان و خویشان هم به همان اندازه متفاوت است.. و چه شگفتانگیز و جالب است اینکه بفهمی و حس کنی و بچشی و درک کنی که انسانها اینجا و آنجا چه رنگیاند... اما نسبت به خودم مطمئنم که این محدودیت، محدودیت همه معانی و مفاهیم است... اما روح...
...
پس چرا بااینکه میدانم سلامت ما درگرو خرق عادات و شکافتن جامه کهنه تکرار و قالب پوسیده زمان است، اما با این وجود گاه میلم به این سمت متمایل میشود که گوشهای از انزوا را بگزینم و کنج عزلت اختیار کنم تا مگر ضربان آرام این زندگی تکراری به هیجان غیرقابل ملموسی و نفس نسیم نحسی به تنش و مخاطره نیفتد... حتی نه تنها نسبت به جلورفتن خودداری میکنم که مسیری از گذشته را بازآفرینی میکنم و در سراب آن قدم میزنم و وقتی میبینم که این جاده پرچاله را اصلاحی نیست میخواهم بدوم از همه چاهها و چالهها و خود را فراری دهم و جابگذارم و گمان میکنم وظیفهام همین پست سر گذاشتن است؛ ولی نمیشود،... پس میگویم که بهتر آن بود که از ابتدا قدم نمیگذاشتم و خودم مسیر خیالی خود را میافریدم و میرفتم در تنهایی نگاه خویش؛ حتی اگر هپروت نام دارد ولی...
...
اینکه درست و کامل حرفت رو نمیزنی و یا شاید نمیتونی بزنی، هیچ خوب نیست... حرف نیمخورده مثل غذای دستخورده است.. چلوکبابی که فقط چلوش هست به چه دردی میخوره؟...
...
یاد این شعر که سراج میخونه افتادم: " چقدر آشنا مینمایی غریبه... تا آنجا که: نداری مگر آشنایی غریبه.."
...
بعضی وقتها این موضوع در ذهنم مطرح میشود که اگر جای دیگری میزیستم، مکانهای بیشتری را میدیدم و چیزهای دیگری را لمس میکردم و استفاده میکردم، انسانهای دیگری را میدیدم، اتفاقهای بیشتری را تجربه میکردم و نظایر اینها، چگونه میبودم؟!... بزرگی و رنگارنگی دنیای ما وابسته به آنچیزی است که ما میبینیم.. مهم دوچشم ماست.. اما کسی که محصور در یک چهاردیواری است، به هیچجایی سفر نکرده، احتمالا افراد محدودی را در زندگیاش دیده، در زندگی از سعادت و خوشبختی بهره کمتری دارد؟ یک بیت سادهاش که به یادم میآید این استکه: هر آن کاو ز دانش برد توشهای، جهانی است بنشسته در گوشهای.. اما آیا این بدین معناست و خیال و فکر او به وسعت جهانی است یا نه معنای دیگری را شرح میدهد؟!... یکی وسعت دید است، یکی ژرفای نگاه است و یکی بهرهمندی از حقیقت و سعادت و خوشبختی... عالم روح، عالم جسم، عقل، شهوت... (مگر بدن بی روح چیزی را احساس میکند؟ مگر آنچه بدن حس میکند و انجام میدهد وابسته به قرار روح نیست؟ پس اشتباه نیست اگر بگوییم همه چیز زیر سر روح و خواست اوست... پس..) غرض بسط این مبحث نبود اما با خودم میگویم انسانهای آن سر کوچه که بنبست آرامی است و سایه درختی و نسیم ملایمی، طبعشان و خویشان هم به همان اندازه متفاوت است.. و چه شگفتانگیز و جالب است اینکه بفهمی و حس کنی و بچشی و درک کنی که انسانها اینجا و آنجا چه رنگیاند... اما نسبت به خودم مطمئنم که این محدودیت، محدودیت همه معانی و مفاهیم است... اما روح...
...
پس چرا بااینکه میدانم سلامت ما درگرو خرق عادات و شکافتن جامه کهنه تکرار و قالب پوسیده زمان است، اما با این وجود گاه میلم به این سمت متمایل میشود که گوشهای از انزوا را بگزینم و کنج عزلت اختیار کنم تا مگر ضربان آرام این زندگی تکراری به هیجان غیرقابل ملموسی و نفس نسیم نحسی به تنش و مخاطره نیفتد... حتی نه تنها نسبت به جلورفتن خودداری میکنم که مسیری از گذشته را بازآفرینی میکنم و در سراب آن قدم میزنم و وقتی میبینم که این جاده پرچاله را اصلاحی نیست میخواهم بدوم از همه چاهها و چالهها و خود را فراری دهم و جابگذارم و گمان میکنم وظیفهام همین پست سر گذاشتن است؛ ولی نمیشود،... پس میگویم که بهتر آن بود که از ابتدا قدم نمیگذاشتم و خودم مسیر خیالی خود را میافریدم و میرفتم در تنهایی نگاه خویش؛ حتی اگر هپروت نام دارد ولی...
...
اینکه درست و کامل حرفت رو نمیزنی و یا شاید نمیتونی بزنی، هیچ خوب نیست... حرف نیمخورده مثل غذای دستخورده است.. چلوکبابی که فقط چلوش هست به چه دردی میخوره؟...
...
یاد این شعر که سراج میخونه افتادم: " چقدر آشنا مینمایی غریبه... تا آنجا که: نداری مگر آشنایی غریبه.."
- ۹۷/۰۱/۱۱