سیر تصاویر رو ببین...
بعضی وقتا، هنگامی که به چیزی خیره و دقیق میشم، به جای اینکه شفافتر و واضحتر ببینمش مات و کدر میبینمش... میخوام دقیق ببینم مات میشم، نه فقط متمرکز در یه نقطه نامعلوم یا معلوم، مات یه حس عجیب مجهول میشم. شاید همین گمان دانستن دلیل دیدنه که من رو از دقت در دیدن و پرت کردن حواسم از درست ندیدن بازمیدارد.. شاید هم گاهی میبینم ولی بعد که دیگه نمیبینم همچنین تصوری برام به وجود میاد که درست ندیدم. بالاخره هرچیزی وقتی یکزمان بگذره از دیده شدنش کمکم کمرنگ میشه؛ یه پرده میاد جلوی چشمای آدم و از اون طرف آدم تلاش میکنه همون چیزی که دیده رو با همون نقش و نگار در پرده ذهنش ترسیم کنه؛ حک کردن کار سختیه و هرچیزی این قابلیت رو نداره که کامل و بیپرده بر پردهی خیال ثابت بشه. آره، خیال همه ماجرای دیدن و ندیدنه... یه چیزایی باید بمونه ولی کی میدونه که چه چیزی برای همیشه میتونه بمونه یا نه؟! ضرورت خیلی مهمه، یعنی نیاز نه بهتر بگم یه حسی باید هی رنگ بزنه به نقشهای حکشدهی ذهنمون. یه حسی که خودش پررنگ باشه و تو وجود آدم ریشهاش آب بخوره. وابسته جان آدم باشه نه یه دلیل بیرونی. میدونی! کار سختیه؛ یه چیزایی موندنی نیستن، نه، خیلی اذیتکنندهاست اینکه بگم هیچ چیزی نیست که تصویر واقعیاش در ذهنمون مونده باشه. ما با خیالی که میسازیم از تصاویر داریم زندگی میکنیم، چارهای هم نیست... حتی نگاهمون به گذشته خودمون خیالیه،... هرچی دقیقتر ببینی از چشمات بالاخره میپره مثل یه عطر، حتی شاید زودتر و هرچی محکمتر تو مشتت بگیری راحتتر ازش بیرون میزنه و میریزه، بیرون میریزی خودت تا تو هم قطره قطره مزهاش رو بدی. ولی باز هم اون تهنشین میشه در وجودت و تو تبخیر میشی تا دوباره بازآفرینی کنی خودت رو و بازسازی کنی تمام تصاویری که از دستشون دادی...
- ۹۷/۰۱/۲۷