پنجشنبهای دیگر
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض، ورنه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود...
تو اونطور نمیتونستی باشی، تو اینطور نمیتونی باشی، تو همینی که هستی، چارهای نیست باید با خودت کنار بیای... خیلی سخته ولی بهتر هرجور شده به خودت بقبولونی.. تو کار مهمی نکردی، تو کار خاصی شاید نکردی اصلن، ولی تظاهر به چیزی هم نکردی.. تو عرضه تظاهر نداری، تو جرئت و جسارت بعضی چیزا رو نداری، تو روی بعضی کارا رو نداری، تو بدنت ضعیفه روحت نحیفه باید قوی بشی... تو دلت چیزی نیست ولی تا این حلبی رو عوض نکنی قابل اعتنا هم نخواهد شد.. نهایتش چیه؟ مردن؟! همینکه همین الان زندهای و میتونی به چیزهای کوچک دلخوش کنی خودش خیلیه.. چشمپوشی بیاعتنایی به زندگی برای خود زندگی... آیا فردا هم مثل امروز خواهد بود؟ به همین اندازه مزخرف و ناامیدکننده؟ کسی چه میدونه...! برای فردا چیکار میخوای بکنی؟ همینکه از دیروز بگذری خیلیه؟ باید از دیروزها بگذری؟ راستش تو بد مخمصهای هستی پسر.. بقیه مگه چیکار میکنن، بقیه مگه چی دارن که تو نداری؟ چرا نمیخوای بفهمی که... منتظر چی هستی؟ منتظر یه معجزه؟ که چی بشه آخه؟ نمیشه، هیچوقت اتفاق خاصی نمیافتد و این همون چیزی است که تا نفهمی نمیتونی چشمپوشی کنی.. این کاش و ایکاشها برای چیه آخه؟ تو از کی تا حالا اینطور شدی؟ مگه چی میخواستی که اینقدر به تب و تاب و اضطراب افتادی؟ تقصیر کار خودتی قبول کن... میرفتی خودت رو غرق یکسری خیالات میکردی، در پیلهی تفکرات تنهایی و سیاه میکشتی بلکه زنده بشی؟ چی شد آخرش؟ دیدی از پیله چیزی درنیومد؟ هزاربار بافتی و پاره کردی نهایت امر این خودت بودی که از سیاهی به فسردهترین شکل ممکن زاییده شدی... دنبال چی هستی؟ یک لبخند؟ یه نگاه؟ یک حرف مطمئن آرام؟ چرا... اگه قرار نباشه بیاد چی؟ اگه از همون اول قرار نبوده که اتفاقی بیفته چی؟ اگه.. اگر اگر اگر بعدش چی؟ راه رو اشتباه اومدی؟ میخوای اینو بگی؟ اصلن مطمئنی تو راهی قدم گذاشتی؟ من فکر میکردم... میدونی چی فکر میکردم؟ که همونطور که خودت گفتی و خوب میدونی، صداقت جواب میده.. من ساده بودم، هنوز هم به نوعی هستم، زودباورم زود همه چی یادم میره، زود میتونم فراموش کنم یک دلخوری رو یک حرفی که حالم رو خراب کرده... یک نفر بیاد به اول و آخرم فحش بده، اگر یه دقیقهای بعد بیاد بهم سلام کنه، گمان میکنم که همه چی رو میذارم کنار، انگار نه انگار که چیزی گفته
... اما نمیتونم، نمیدونم چرا نمیتونم بایستم روی پاهام و زل بزنم به تختهی سیاه و گچ بگیرم دستم شروع کنم به بسمالله نوشتن و دوباره امتحان کردن... انگار امتحانم رو که پس دادم مشخص شده که عیارم چیه پس دیگه چه لزومی داره یه بار دیگه امتحان کنم.. این همه حرف بزنی آخرشم بدونی که یه مشت خزعبل داری میگی، ولی باید بگی، خیلی سخته.. چندشب پیش خیلی حالم بهم خورد؛ ببخشید که اینو میگم ولی به یاد ندارم که اینطوری استفراغ و بیرون روی رو.. تا صبح حالم دگرگون بود، با تمام وجود انگار داشتم کل اونچیزی که تو طول چندروز روی دلم مونده بود عق میزدم،... حالا که فکر میکنم لازم بود که اینطور بشه، یعنی باید میشد که بریزه بیرون روی هم موندههای خوردن و نخوردنها.. حالا بعد از اون همهاش میترسم نکنه اونطور بشم؛ کمتر میخورم هرچیزی نمیخورم نکنه دوباره اونطور بشه؛ اصلن امروز گفتم هیچی نخورم بلکه گرسنگی بکشم شکمم خالی بمونه... حالا تو فکر کن این درمورد خوردنیهاست، نگفتنیها نکردنیها هم هستند که روی دل میمونن و شاید هم گفتنیها و کردنیها روی مخ... این روزها میگذره و دیگه به دستشون نمیاری. این لحظهها این فرصتهایی که الآن فکر میکنی گاهی با تدبیر انتخابشون نمیکنی میرن و حسرتشون به دلت میمونه. یه طوری میرن که یه روز به مخیلهات خطور نمیکنه که بودن، که میتونستی نذاری برن، شاید نگهشون داری برای همیشه... ای وای اگر این شکسته و بسته حرف زدن و دال فعلها رو انداختن روی دلت بمونن... تا بعدی که معلوم نیست چطور باشی و کی بیاد...
- ۹۷/۰۱/۳۰