به شوق تاریکی
شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ب.ظ
با خودت میگویی، خودت را فریب میدهی که نکند از ابتدا کس دیگری را دوست داشتهای. شاید اینگونه نبوده است، حتما اینگونه بوده است... وقتی میبینی جهانت تهی است آنچنان که در پس انعکاس ندایت صدایی نیست، وقتی گمان میکردهای که دوست داشتن تو قدر و قیمتی دارد و اکنون خودت را تا این اندازه بیارزش میبینی، به همه چیز شک میکنی.. شرمم میآید از لبخندزدن به صورت دیگرکسان، پس از این خجل میشوپم از محبت کردن.. مگر من چه کسی هستم؟ من حتی نای راهرفتن ندارم، وقتی خوابم میگیرد مثل بچهها حتما باید در رختخواب خودم و روی لحاف خودم دراز بکشم و سر به بالش خودم بگذارم تا احساس آسودگی و خواب کنم... من مگر که هستم؟ یک انسان که تهی است از عطر واقعی زیستن، این جهان انگار مرا خشن میخواهد، سرسخت میخواست.. ذوق شاعرانگی به چه کار میآید وقتی درد نان است و وحشت آینده و قبر.. دستی مگر به یاری، قلبی مگر به همدلی باید.. شرمم میآید از اینگونه زیستن، دربرابر آیینه از چشمان کمسوی خودم خجل میشوم، بانگ فریاد را بر سرم هوار میکنم و چون آبی از ناودان رنگ و رورفتهی خانه فرسوده اجدادی فرومیریزم.. من مگر که هستم که لایق دوست داشته شدن باشم.. درمیانه راه دیوار کشیدهاند یعنی چشمان به شاخههای سر دیوار مشغول باشد نه بوستانی که در انتها شاید مرا به خویش میخواند... من مگر که بودم؟ یک جوان لاغراندام، خالی از ... کلمات در ذهن خستهام میماسد.. اما من به نوشتن ادامه میدهم، آنقدر مینویسم که تلهای از خستگی بسازم و بر آن جرقهای از ناراحتی بزنم تا به یکباره خرمن هستیام را بسوزانم و بر باد دهم.. آنقدر که سکوت خجل شود از فطرت تهی خویش.. ذره ذره از هم میپاشم و داغ ناامیدی را بر سینهی امیدوارم میزنم، سر بلند میکنم به آسمانی که سیاه است از نتابیدن و نخواستن، من به شوق تاریکی تا صبح بیدار میمانم، به جذبهی سکوت اسرار که چون من خجلند از گفتن و مکتومند از فرط وجود بیصورتشان... فردا را باور ندارم.. من دیروز را از یاد بردهام.. و بیطرفانه گوشهای مینشینم و زانو به بغل، امروز را که جنگ میان دیروز و فرداست، نظاره میکنم... من هیچ نمیخواهم، از سبد پر از آبنبات کودک پشتچهارراه انتظاری ندارم، من ساطور قصاب خیابان بالایی را دشنام نمیدهم، من دلم را از نفرت و کینه میزدایم حتی اگر به سختی پاککردن رد عسل بر قاشق مرباخوری باشد... اشتباه را ناسزا نمیگویم و ماه را به با آسمان تنها میگذارم بی عطش کشیدنش به قاب کمجان پنجره اتاقم... سکوت میکنم تا بیشتر شرمسار سیاهی نباشم......
...و عشق جامه گشادی است بر قامت ناساز من...
...و عشق جامه گشادی است بر قامت ناساز من...
- ۹۷/۰۲/۰۱