شاید و ایکاش
تا میشود باید خودم را پشت سپر غم و فراموشی پنهان کنم.. تا میتوانم باید از دست بروم و همهچیز را از دست رفته بپندارم.. انگار نه انگار که هستم و یا کسی هست.. باید خودم را در بیخبری غرق کنم و به خود بفهمانم که وظیفه من این است که چارهای ندارم که استحقاق و مدل من این است... باید بپذیرم خطیربودن این لحظات را.. باید خودم را با افکار مشوش و اوهام آشتی دهم که خوراک من جز این نیست.. باید این حقایق را بپذیرم و تا میتوانم بازگو کنم تا دچار انباشت بیهوده از نگفتن نشوم.. باید تا میتوانم بگویم و تا میتوانمنگویم.. باید شبها را تا صبح بیدار بمانم فارغ از اهمیت خفتن..باید خودم را به ندیدن بزنم به نبودن، چونان ذرهای بیارزش که بود و نبودش فرقی ندارد، از میان ازدحام مردم عبور کنم.. باید قبول کنم که همه از من بهترند که دیگران شایسته از قابلیتها هستند آنگونه که مورد توجه و عنایت ملوکانه واقع شوند و من بنده چاکر خاکسار، دونپایهای هستم که باید چشم بر بدیها ببندم و بدیها را بپالایم و تبدیل به محبت و نیکی شوم... باید بروم باید دور شوم بی شوق رسیدن و امید رسیدن به اندک خوشی التیام دهنده..باید از هیچکس انتظاری نداشت و نه انتظار چشمی و نه گوشی و دهانی و آغوشی که در ابتدا یا انتهای راه به انتظار تو باشد... باید باور کنم که وضع همین است که من با دست خودمدر منجلاب نیستی انداختم... که آدم به درد نخور و برج زهرماری هستم که ناگزیر از گفتن این کلمات دردآلودهی بیفایده است... باید بفهمم باید بپذیرم باید قبول کنم باید باور کنم که هیچ نیستم... باید باید باید.. من گرفتار باید و نبایدم و شاید و ایکاش...
- ۹۷/۰۲/۱۳