مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

این روزها

شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ


در این روزهای سخت دارم به خودم میقبولانم که باید از نو شروع کنم.. اما تاب و توانی ندارم.. با کدام انگیزه؟! وقتی قلبم میسوزد بی‌آنکه هوایی را گرم کند. این بار اما تمام وجودم رو به سردی میرود... چه کنم؟ باید همانطور که سعی میکنم به دیگران صدمه نزنم، به خودم هم صدمه نزنم. نمیدانم؛ برای هضم کردن یک غم بزرگ به اندوه متفکرانه نیازمندم یا فراری شورانگیز؟! اما فرار نیازمند مقصودی است. وقتی جایی برای رهایی و دلیلی برای کشش نیست چه میتوان کرد. چاره‌ای نیست جز در قفس ماندن، به دور از هیاهو و تاریکی؛ شاید اینگونه تشویش به سینه‌ام چنگ زند ولی از جنون لجام‌گسیخته در امان خواهم ماند. اگر تا امروز در برابر هجوم‌های بی‌باکانه‌ی رهگذران مقاومت کرده‌ام، اگر هنوز زنده‌ام، فردا را چه باید کرد؟! من از فردا میترسم چون به یقین میدانم دیر یا زود خنجرهای دیگری تا دسته در قلبم فروخواهد رفت. خنجرهایی که رعایت حال مریض مرا نمیکنند و دستهایی که سلامتی من برایشان ذره‌ای اهمیت ندارد. هیچ مهم نیست. اگر وقت مردن برسد خب خواهم مرد؛ ولی اکنون که زنده‌ام. درد من چگونه زنده‌‌ماندن است. درد من کنار آمدن با این مردگان به اسم زنده است. تا امروز در امان بوده‌ام؟ آیا صرف زنده‌‌ماندن در این تلاطم وحشتناک ارزشمند میتواند باشد؟ نمیدانم... چرا اینگونه شد؟ من که به راحتی میتوانم شادمان باشم چرا محرومم از یک نفس راحت؟ چه کردم با خودم که تا این حد رنجور شده‌ام. من که بد کسی را نخواستم چرا فکر میکنم وجودم برای همه بی‌ارزش و مزاحم میتواند باشد؟ اما این را فهمیده‌ام که همه‌ی ما تا چه اندازه تنهاییم.. ولی نمیفهمم انسان چرا باید کسی را تا آسمان دوست بدارد که او توجهی به دوست داشتنش نداشته باشد و یا چه میدانم چرا نمیشود هرکدام از ما مثل آدم بتوانیم دوست داشته باشیم همدیگر را و به هم عشق بورزیم.. هنر دوست داشتن و هم چنین دوست‌داشته شدن چرا از حقیقت دوست داشتن جداست؟... و ما به کسانی بیشتر با طیب خاطر کمک میکنیم و نظر لطف داریم که آنقدر به التفات ما نیاز ندارند؛ اما اگر پای دوست داشتن وسط بیاید کار سخت میشود.......... شاید به جای دلا مباش، جناب حافظ باید میگفتی دلا باش هرزه‌گرد و هرجایی....

....

کاش فردا وقتی در آیینه به خودم مینگرم، از ته دل لبخند بزنم، چیزی که مدتهاست از دسترس من دور مانده است...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی