دوستدارت
بگونهای گریبانم را میگیرد که جانم را حاضرم هماندم بدهم.. میگویم بی انصاف، حال که همه مرا رها کردهاند چرا دست از سر من برنمیداری؟ وقت و بیوقت با شعلهی آتشی در دست میآیی و با آن نگاه مسخرهات با بیرحمی تمام سینهام را به آتش میکشی،.. من آخر از تو به چه کسی پناه ببرم؟! از تکهای از قلبم آفریدمت و تو اینگونه نمک به حرامی میکنی؟... چرا متاثرم میکنم، چرا حسرت را به دلم میاندازی، چرا نمیگذاری فکرم درست کار کند تا از این حیرت وحشتناک به درآیم، چرا مراعات حال مرا نمیکنی، چرا با من راه نمیآیی، چرا چرا... من تو را میپذیرم، تا هروقت که میخواهی باش، اما کامم را بیش از این تلخ نکن، دنیایم را به چشمانم سیاه نکن، کچلم نکن، آشوب به جانم نزن... من از دنیا فقط تو را دارم، بیانصاف، نمیگویم دوستم داشته باش اما لااقل دشمنی نکن.. ای غم، ای همیشه در خلوت و جلوت پیدا، مرا در تنهایی تو در تویت کشاندی که رسوایم کنی؟ خوارم کنی؟ من اگر خوار شوم تو ذلیل میشوی،... من از تو زندگی نمیخواهم، نمیگویم حق را به من بده گاهگاهی هم، اما راهی نشان بده که از قصبه دور شوم، از این آدمیان دورتر و دورتر شوم، اسب خاطره را هی کن، بگذار خود مرکبی از خیال بیافرینم و تا آنسوی دشت بیملال بیخیالی، تنها بتازم... من از تو هیچ نمیخواهم، آبرویم را نبر، نگذار با انگشت قلبم را نشانه بروند که آن جایگاه توست، مرا و خودت را بازیچهی کوی و برزن نکن، بگذار آنقدر بر سر و کلهی هم بزنیم تا همهچیز از خاطرمان برود حتی اهمیت نفسکشیدن... بگذار خوشیمان و ترسمان از دست نرود که اگر برود کسی بازپسشان نخواهد داد.... باعشق؛ دوستدارت ای غم، غمین.
( سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی، شکایت از که کنم خانگی است غمّازم /حافظ )
- ۹۷/۰۵/۱۲