شکست مقدمهی شکست
جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ
چرا تموم نمیشه؟ چرا این شکستگی تموم نمیشه؟ چرا این احساس سرافکندگی عوض نمیشه؟ دارم ذره ذره خرد میشم، بیاختیار و به دست خودم و لمس میکنم صداش رو و میفهمم فروافتادن رو.. چرا نمیشه شروع بکنم یه کار جدید رو؟ این بیحوصلگی و ضعف و ترس و شک از کجا میاد؟ چطوری باور کنم که منم یکی مثل بقیهام؟ منم میتونم منم باید یه کاری میکردم و نکردم، خب حالا یه کاری باید کرد... باید خودم یه کاری بکنم، ولی انگار نمیشه نمیتونم... خستهام، احساس پایان یافتن مسیری که شروعش نکردی و ... بعضی وقتا حس میکنم دوتا پام اونقدر بیرمق میشه که نمیتونم قدم از قدم بردارم... باید بشینم، من اهل تحرک و حرکت نیستم، باید با این شکستگی مداوم کنار بیام، باید از همین حالت ضعفم لذت ببرم... اما من هنوز همون مصطفام، با همون دل نازک و احساسی و با همان گرایش به منطق و عقلانی عمل کردن و پایبند همون اصول و ارزشها... و تو ای نفرت نمیتونی تو وجودم اینقدر بیپروا بتازی؛ همین روزها خودم خفهات میکنم و شرت رو از سرم کوتاه میکنم؛ من متعلق عشقم، من باید از خوبی سرشار باشم و تو جز وهم تاریک در یک شب مسخرهی گذرا نیستی...
- ۹۷/۰۵/۱۲