نسیّا منسیّا
رفیق عزیز خیلی قدیمی من! وقتی سوالی از تو میپرسم و میبینم میبینی و به دستت میرسد و جوابم را نمیدهی، ناراحت میشوم. این کممحلّی را حمل بر کمقدر بودن خودم و بیمحبتی تو نسبت به خودم میدانم. نمیدانم؛ شاید حواست نبوده و یا یادت رفته که جواب بدهی و یا شاید گمان کردی که پاسخت چندان اهمیتی یا فایدهای نداشته باشد؛ اما من میگویم فایده داشت. اما به رویم هم نخواهم آورد و با پرسش دوباره باعث مزاحمتت نخواهم شد؛ چون دانستهام هیچ سکوتی بیعلت نیست... عکستان را دیدم، یاد قدیم کردم و با تمام تنهاییها و ناراحتیها که در فراقتان کشیدم، دوباره حس محبت و رفاقتی که داشتیم خندهی کمرنگی بر لبانم آورد؛ میخواستم تصدیق کنی نامهایتان را، اما نکردی. این روزها خیلی بیشتر دارم تمرین میکنم که آستانهی تحملم و چشمپوشیام را بالا ببرم. باید بفهمم که گذر زمان کار خودش را میکند، ما فراموشکار میشویم، ما بیحوصله میشویم و یادمان میرود روزهایی که با هم سپری کردیم و نان و نمکی که با هم خوردیم. از دست هم خسته میشویم، خیلی زودتر از قبل، فکرمان شلوغتر میشود و زندگیمان پر مشغلهتر و وقتمان کوتاهتر و طاقتمان طاقتر... شاید باور به همین نکته است که مرا مجبور به آن میکند که گوشهای بخزم، نکند من هم چیزی بر زبانم بیاورم که خاطر عزیزانم را مکدر کند و نکند من هم عکسی از محفل خوشیام بگذارم، بیخیال از اینکه او که دوستش دارم میبیند و سهمی از خوشی ندارد. آه که تقدیر دوری و حسرت، وظیفهی اصلی زمان است... و دلتنگی تنها چیزی است که برای ما میماند، تا آخر زندگی...
- ۹۷/۰۵/۱۴