مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

نسیّا منسیّا

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ


رفیق عزیز خیلی قدیمی من! وقتی سوالی از تو میپرسم و میبینم میبینی و به دستت میرسد و جوابم را نمیدهی، ناراحت میشوم. این کم‌محلّی را حمل بر کم‌قدر بودن خودم و بی‌محبتی تو نسبت به خودم میدانم. نمیدانم؛ شاید حواست نبوده و یا یادت رفته که جواب بدهی و یا شاید گمان کردی که پاسخت چندان اهمیتی یا فایده‌ای نداشته باشد؛ اما من میگویم فایده داشت. اما به رویم هم نخواهم آورد و با پرسش دوباره باعث مزاحمتت نخواهم شد؛ چون دانسته‌ام هیچ سکوتی بیعلت نیست... عکستان را دیدم، یاد قدیم کردم و با تمام تنهایی‌ها و ناراحتی‌ها که در فراقتان کشیدم، دوباره حس محبت و رفاقتی که داشتیم خنده‌ی کمرنگی بر لبانم آورد؛ میخواستم تصدیق کنی نامهایتان را، اما نکردی. این روزها خیلی بیشتر دارم تمرین میکنم که آستانه‌ی تحملم و چشم‌پوشی‌ام را بالا ببرم. باید بفهمم که گذر زمان کار خودش را میکند، ما فراموشکار میشویم، ما بیحوصله میشویم و یادمان میرود روزهایی که با هم سپری کردیم و نان و نمکی که با هم خوردیم. از دست هم خسته میشویم، خیلی زودتر از قبل، فکرمان شلوغتر میشود و زندگیمان پر مشغله‌تر و وقتمان کوتاهتر و طاقتمان طاقتر... شاید باور به همین نکته است که مرا مجبور به آن میکند که گوشه‌ای بخزم، نکند من هم چیزی بر زبانم بیاورم که خاطر عزیزانم را مکدر کند و نکند من هم عکسی از محفل خوشی‌ام بگذارم، بیخیال از اینکه او که دوستش دارم میبیند و سهمی از خوشی ندارد. آه که تقدیر دوری و حسرت، وظیفه‌ی اصلی زمان است... و دلتنگی تنها چیزی است که برای ما میماند، تا آخر زندگی...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی