تمدّن شفتالوییِ لیموریا
راست هم میگفت بندهخدا، راست میگفت.. به یک چیزهایی چنگ نزن که وقتی میکشیشون به سمت خودت، بنابر قانون سوم نیوتون همان نیرو را به تو وارد کنند و تو که قصدت بیرون شدن از تالاب بود بدتر در درون آن مستغرق شوی...
.........................تا حرف دارم... ولی برای خودم.. هرکسی برای خودش دیگه، غذا را با دیگران تقسیم کن، اندیشه را از دیگران هم طلب کن ولی حرف و غصه را برای خودت نگهدار.. برای خودمان، به پای خودمان، بنویسیم و امضا کنیم، فارغ از اثر انگشت دیگران بر این برگهی در خاطره مانده... برای خودمان، به پای خودمان حرفهایی که به زبان میآید، نشانههای که در جلوی دیدگان رژه میروند و خیالات که بیمحابا در ذهن خطور میکنند.....
...
یه جوری شد که باورت شد همینی که هستی خوبه، این خیلی بدِ... و این هم که فکر بکنی الان خیلی بدی، خیلی بدترِ...
...
نشسته بودم؛ روی یه نیمکت. به هوای دیدن فوتبال یه عده مرد مسن که اغلب شکمدار هم بودند، خودش را نزدیک حفاظ کرد. یکدفعه یه کاره برگشت رو به من گفت: لیموریا؛ اونها هم مثل اینا بودند. خیلی پیشرفته بودند، متمدن بودند ولی از بین رفتند. بعد ساکت شد. من هم یه نیم نگاهی بهش مینداختم و به توانم یه لبخند بیرمق روی لبهام میآوردم که خیلی بهش برنخوره که توجه کافی ندارم بهش؛ یعنی حوصلهاش رو ندارم. مرد لاغراندام با لباسی که نشان میداد انسان متوسطی است در این سن، دست از سر من برنمیداشت. دوباره چشمش رو از زمین چمن برداشت و به هیکل خستهی من در تاریکی پرتاب کرد: بیست و هفت هزار سال قبل ما بودند. (یه عدد درشتی گفت درست یادم نیست) متمدن بودند، حدودا مثل ما... من حالا واقعا دیگه حوصلهی حرفهاش رو نداشتم. مشتی اونا به من چه؟ عصر دایناسور هرکی بود بود، حالا اگر چیزی بوده باشه اصلن، منو سننه؟ ولی ول کن نبود که؛ انگار دوتاگوش میخواست که فقط روی کلهاش کارش رو بکنه. از کنار زمین جدا شد و قدم برداشت اومد روبروی من که واقعا چشم تو چشمم باشه، میدونست من دیگه سرم رو به سمتش برنمیگردونم، پیشدستی کرد: اونا دوبعدی فکر میکردند ما سه بعدی فکر میکنیم... تو دلم میگفتم جون جدت ما رو ول کن، من دیگه لبخندم ته کشیده؛ چرا هرکسی من رو میبینه فکر میکنه باید یه چیزی بگه حتما؟! ادامه داد درحالیکه من سرم رو کمتر بلند میکردم تا بلکه با تهماندهی خیار لبخندم بفهمه که قطع کنه. میگفت میگفت، کیسهاش رو روی نیمکت جلویی رها کرد دوباره برگشت به سمت زمین چمن... : فوتبال تماشا کن بیا.. اونطرفتر هم دوتا پیرپاتال ولو شده بودند رو نیمکت، هر از گاهی زاغ من رو چوب میزدند. وسایلم رو جمع کردم تا کمکم بکنم برم. شاید کمی اونورتر شاید هم کلا برم... حالا دوقدمیش بودم: پس چی شد؟ لیموریا! لییییییموووووریییا! لیمو دیگه، این رو سرچ کن بخون حتمن. اونا هم مثل اینا بودند، اینا هم آخرش مثل اونا میشن. طرف اینا نباش، طرف اهل بیت باش!!!!... با یه حالت خودم رو به اون راه میزنم بلکه همین دوکلمه که میشه رو بلغور کنم گفتم، اینا کیان؟ گفت: همینا دیگه!!!! کجا میری بیا فوتبال ببین... آقا کیفت باز، ببندش.. ممنون ... البته بعد که زدم تو اینترنت دیدم تلفظش لموریا است انگار نه لیموریا :) بعضی وقتها میشه برخورد میکنم با چنین افرادی... حالا یک خاطرهی خاص هم در این باره دارم که گفتنش اینجا نیست....
- ۹۷/۰۵/۱۹