من بی همهچیز
من دوستت داشتم من احترام بهت گذاشتم من بهت نیاز داشتم؛ بیانصاف با من چیکار کردی؟ منو گرفتار یه مشت قوم از خدا بیخبر خودخواه بیاحساس کردی؟ من بیطاقت رو حوالهی پوزخند و بیتفاوتی اینها کردی؟ مگه من چی خواستم ازت جز سر سوزنی توجه و بودن؟ بی انصاف من پای دلم گیر بود دست بقیه رو گرفتی؟ بقیهای که چشمشون به یه چیز بند نمیشه؟ بقیهای که میتونن با دیگرانی غیر از تو هم سر کنن و ... هان! جنگه؟ چخبره؟ میخواستی بگیری حرفی نیست گناه من چی بود؟ اشتباه من چی بود؟ بابا خنجر رو وردار تا دسته بکن تو قلب لامصب من راحتم کن.. لعنت به من... راحتم کن از همه چیز این دنیای نخواستنی که حالم داره به هم میخوره از همه چیز... الان در التهاب بودن و آخر هم از تب و تاب افتادن... گناه من چی بود که به دنیا اومدم خدا؟ مسخره است معناپیدا کردن وقتی حقیقت مطلب معلوم نیست؛ گنگه همه چیز، گنگه...همهی حال خوبای من برای همه، من حال خوب نمیخوام... اونهایی که آدم رو در شرایط خاص میخوان، بخاطر منافع خاص، باور بهت ندارن... اسمشون دوسته ولی وقتی روشون رو اونور کنن اصلن از یادشون میری.. بهت سلام میکنن ولی صدتا عقدهی خداحافظی تو دلشونه.. تو چشماشون احساس خاصی بهت نیست؛ حتی اگر هرروز ببیننت ممکنه یه ثانیه بعد همه چی فرو بریزه و از همه چیز برگردن حتی آشنایی.. بخدا پناه میبرم از شر یه هم چنین چیزهایی و یه هم چنین آشناییهایی.. به خدا پناه میبرم از این چنین بودن، که دوربودن بهتر از نزدیک بودن بیرنگ و بوست... ضعیفم آره، ناتوانم آره، ولی باید نذارم اینطور بشه.. یک ذره عشق، رنگ خدا...
گاهی باید اینها رو بگم، چارهای نیست؛ هرچند میدونم پر از غلطه، میدونم درست نیست، میدونه اشتباهه، میدونم به دردنخوره، میدونم باطله، میدونم رد شدنیه، حقیقت نداره اما به واقعیت وصله، باید ببرمش باید ببرم قبل از اینکه خیلی به پر و پام بپیچه و شاخه بگیره.. چارهای نیست.. اینم یه کار مثل بقیهی کارهای بیحاصل...
- ۹۷/۰۶/۰۹