بازی نگاههای منقطع
از وقتی اونروز اشتباهی به جای یه کافه دیگه وارد یه کافه دیگه شدم و دیدم یکی از بچههای سال پایینی که شاید به نظر من تیپ و قیافهی چندانی ندارد و احتمال میدهم تهرانی هم نباشد، احتمالا با یکی از همکلاسیهایش، نشسته و فلان، تازه فهمیدم یا بهتر فهمیدم ماجرا از چه قرار است و من کجا ایستادهام و دیگرانی کجا... من کسی را نمیشناسم، پس تا آنجا که میشود باید از همه دوری کنم... خودم را هم نمیشناسم و با دیدن دیگران این موضوع را میفهمم و متعجب میشوم و حالم بد میشود؛ پس باید دوری کنم باید دوری کنم باید دوری کنم و کار خودم را حواله به خدا میکنم، هرآنچه خواستی بکن و هرآنچه خواستی مقدر کن و هر آنچه خواستی ما را مبتلا کن، این گریبان من و دهانی که دم نخواهد زد... شاید گمان کنید که اون موضوع بدان کوچکی را چرا اینقدر بزرگ میکنی و اصلن چه ربطی به ادامهی مطلب دارد، اگر کسی بفهمد که من چه میگویم که میفهمد و اگر هم نقطهی ابهامی باشد یعنی در موقعیت من نیست و حال و روز مرا درک نمیکند و گذشتهی مرا نمیداند و آیندهی مرا از جبین گذشتهام نمیتواند بخواند و ... و همین اتفاقات کوچک و همین نگاههای منقطع و همین جملات کوتاه آتش به جان انسان میزند.. اگر تنها دعایتان این باشد کفایت میکند که خدایا مرا گرفتار هیچ گرفتاریای نکن؛ گرفتار در شعر ماجرایش جداست، اینجا زندگی است و قضیه دودوتاچهارتای معمولی نیست بلکه معادلهی چندمجهولی است... بازی بازی ما انسانهاست و خدا بگمان بیش از آنکه بخواهد دست به بازی ببرد تنها نظارهگر است.. پس ارادهی خداوند مشخص و مقدر است و قواعد بازی معلوم و این ما هستیم که دانسته و نادانسته و خواسته و ناخواسته بازی میکنیم، بازی میدهیم و به بازیمان میگیرند...
- ۹۷/۰۶/۱۴