چشمانتظار آمدنش
میبینی آنکس که دوستش داری، به تو نیازی ندارد و به یاد تو نیست و محبّت تو انگار ذرهای برایش اهمیّت نداشته است... درحالیکه میبینی میتوانستی وضع را بگونهای دیگر رقم بزنی و یا تقدیر جور دیگری باشد و بشود حال و احوال و اوضاعت، حداقل مانند تمام اینهایی که با همند، مهربان و صمیمی حتی اگر عادی و معمولی.. و فرق تو جدا از بیدست و پا بودن و عدم همراهی بخت، غیرعادی بودن احساست به او بوده است،.. شاید باید به او نمیگفتی دوستش داری. آیا میتوانستی و میشد؟ گمان نمیکنم... از صبر تو ظفر برنیامد و جز شماتت و سرزنش و نصیحت و بیاحساسی نصیبت نشد.. و تفو بر تو روزگار که مرا در گرفتاری درآوردهای و میگویی فراموش کن؛ چه چیز را فراموش کنم؟! حال را؟ گذشتهای را که جزوی از من است، با من است و از من رد نشده است؟!... تو چه کسی میتوانستی باشی و در آستانهی فصلی جدید از عمرت در کجا ایستادهای؟!... مرگ؛ تنها دلخوشیای که مانده است و من به آمدنش با تمام وجود امیدوار و چشمانتظارم...
آهنگ: من و بارون؛ جهانبخش/صادقی
- ۹۷/۰۶/۱۵