مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

زبان زندگی

چهارشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ


اونزمان که به مدد محیط مدرسه و فضای بسته و فشار مثل خیلی از بچه‌ها و دوستان اندکی فسرده و پژمرده شده بود، تا حدودی مثل امروز، تا آنجا پیش رفت که حتی یکی از پاهای او به خاطر اعصاب در تحرک دچار مشکل شده بود، همان زمان که بار روانی و فشار اضطراب آنچنان بود که او را به انزوا و سکوت هرچه بیشتر سوق دهد، گمان نمیکرد بتواند آن مرحله را رد کند و مرحله‌ی جدیدی را با اتکاء به خودش و شناخت دوباره‌ی خود و محیطش از نو بسازد..ولی آنحالت فسردگی دوباره به سراغش آمده این بار اما نه تنها به خاطر همگرایی تمام ابر و باد و مه و خورشید و فلک زندگی و دسیسه‌های زمانه که به جهت اتفاقات و ابتلائات گوناگون.. سخت است گذر کردن، سخت است ماندن و ساختن، سخت است انگیزه داشتن، همه چیز مهیاست برای اینکه بازی این بار به باخت او ختم شود... آنزمان به او میگفتند نکند مانند فرزند فلان معاریف منزوی و مردم گریز بشوی و در خانه خودت را محصور کنی، او اما در دلش باور داشت که اینگونه نخواهد شد چون میدانست هرچند بیشتر زندگی او در تنهایی میگذرد و روحیات او آنگونه نیست که فرصت ابراز و اظهار را به او بدهد اما او روحش پاک است، خودش را آزاده میدانست از گرفتاری‌های زمانه و باور داشت به خوبی و زیبایی و رنگ خیال و انرژی موجود در عالم و دوستی و محبت را میستود و ارتباط با خلق خدا و تعامل با آنها را راه زندگی میدانست... این بار او درمانده است، احساس ضعف و شکست میکند، وضع آنگونه نیست که تحول ایجاد کند در خودش، شاخه خشکی اطراف او نیست تا به آن چنگ زند، تاریکی است و سکوت و بیخبری.. او زبان انسانها را نمیدانست، فهمیده بود که بیش از آنچه که میتواند نداند نمیداند، نمیتواند کسی را درک کند، او در فهم خودش وامانده بود، یادگیری زبان کبوتر به چه کارش می‌آمد؟!... امیدش مرده بود، باورش خشکیده بود، خیالش تاریک شده بود، قلبش سرد شده بود، نشاط و کنجکاوی از روح و چشمانش فرار کرده بود، او مانده بود و تنهایی بی‌محتوای خویش، او مانده بود و درماندگی فکر و خیال، او مانده بود و حس گناه و اشتباه و بیحاصلی، کشتی‌هایش شکسته بود، ترس بر او غالب گشته چون پنجه شیر بر آهوی بیدفاع..‌ حتی خانه نیز محیط امن و آسوده‌ای نبود.. او نیاز به دلسوزی نداشت او نیاز به نصیحت نداشت او نیاز به شماتت نداشت، او هم یکی مانند دیگران، او هم با خواسته‌ها و امیال و احساسات و نقص‌های دیگران، او هم یکی درست مانند دیگران با این تفاوت که با خودش نیز احساس غربت میکرد، آن دلخوشی و خوش‌بینی که نسبت به همه داشت حال حتی به خودش هم نداشت... حس بی‌اعتمادی، احساس یاس و سرخوردگی دیوی بود که در تنهایی و تاریکی بر او ظاهر میشد و او انگار چاره‌ای نداشت جز اینکه به تنهایی و تاریکی پناه ببرد و ناگزیر بود که این دیو را رام کند تا شاید پس از آن بتواند روزنی از روشنایی را به خلوتش دعوت کند، بی‌انتظار از خورشید آسمان... میخواست بی‌چشمداشت خوب باشد اما چشمش را درآوردند نابلدی و جهل او و ضعف او و بدگمانی رقم خورد و شد آنچه نباید میشد... آنزمان هم تاحدودی از محبت و احترام همه به نوعی برخوردار بود اما احترام ظاهری چه گرمایی به قلبها میتواند بدهد؟..... یعنی حال او آنقدر بد است که دیگر نتواند خوب شود؟ آیا دلشوره‌هایش را تسکینی هست؟...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی