منجلاب خودساخته و خودنساختهی ناخواسته
حافظ میگه: از قیل و قال مدرسه حالی دلمگرفت، یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم... من دلم از همه چیز گرفته، نه معشوق و می زمینی دارم نه هوایی که خدمتش بکنم.. من خدمتام رو کردم، وفای به عهدم رو نشون دادم، حسن نیتم رو ثابت کردم و در این میان خدا چه کرد؟! من باختم، به خودم باختم به روراست بودن فکر خودم باختم، به سادگی دل خودم باختم و این باخت اینطور نیست که بگی و اعلام بکنند باختی و تمام، هرآن دارم میبازم عمرم را خیالم را آرامشم را حیثیتم را و هیچ به دست نمیآورم.. من حقمه که بگم ظلمت نفسی؟ حقمه باز به خودم بتوپم، طعم این همه آشفتگی را چشیدن کم نیست که دوباره سرزنش مکرر برای آن خودم را بکنم؟ مگه من چی خواستم؟ جنسم فرق میکنه نوعم متفاوته هرچی آدم نیستم؟ گاهی فکر میکنم باید این فکر رو تعطیل بکنم و برم کار یدی و فقط حمالی، شاید واقعا مقصود خلقت من و مورد استفادهی من همین بوده... اشتباه نکن، من خودم رو لگد کردم من هرآنچه داشتم و باور داشتم را لگد کردم و اونوقت برای چه؟ نمیدانم نتیجه که هیچ و پوچ بوده.. خب من که شروع نمیکنم چون عرصهی قابل قبولی نیست هرکار بخواهم بکنم پایداری و ثبات ندارد من از اشتباه مجدد میترسم من از برخورد با آدمها میترسم من آدم دل کندن نیستم من آدم نادیده گرفتن نیستم من آدم به فکر خودم بودن و پیشرفت کردن نیستم من بلندپرواز و خودخواه نیستم، اینها همه نقص است و عیب ولی چه کنم.. در کجا تا کجا تلاش کنم؟.. آخه یه محیطی درست کردین مثل منی هیچکار نمیتونه بکنه، شما ما رو سرکوب کردید، هرکار بکنم نمیشه، شما فرصت تجربه رو از ما گرفتید، شما لذت اشتباه رو از ما گرفتید، شما جسارت انتخاب رو از ما گرفتید، میگم گرفتید چون شما ما رو در قفس افکار و خواستههاتون حبس کردید وگرنه من که استعداد دارم من که خواسته دارم فکر دارم میل دارم... یعنی اگر از ابتدا در محیطی دیگر و فضای دیگر بودم همینطور بودم و میشد؟ اگر آری پس به گل من شک دارید به خلقت من شک دارید و این بگمان شما کفر است.. اگر روح من روان من جسم من مشکل داره پس چرا کمک نمیکنید؟ چرا جز مزاحمت و محصورکردن و نادیده گرفتن کاری نمیکنید؟ این برای خدا ارزش داره، زنده کردن یک آدم و دقیقا شما برعکسش را انجام دادید، میراندن ما... کودکی که هیچ، نوجوانی رفت، جوانی هم به هدر رفت چون از ابتدا اشتباه بود و تمام دیگر زندگی چه خواهد بود؟ شما فرصت زندگی کردن رو از ما گرفتید، ما رو در این کشور اسیر کردید که به هیچجایی نرویم، سربازی کوفت درد فکر مشغله، این زندگی است؟ من به کجای این زندگی امیدوار باشم و ببالم؟ معلممان که حق بزرگی هم بر گردن ما دارد و هرکجا هست سلامت باشد، میگفت، در کودکی بازی در جوانی مستی در پیری سستی پس کی خداپرستی!؟ خب بزرگوار بنده به عقب که نگاه میکنم نه آنچنان بچهی شر و شوری بودم و اهل بازی که اعصاب خردکن باشم، تا الان هم که سرم در آخور کتاب و فکر و چه کنم و چه باید کرد و وظیفه چیست و اینها بوده، از اعمال و کردارم ابدا دفاع نمیکنم ولی میگم شمایی که نصیحت و سفارش میکنی هم نفهمیدی چی میگی، شما فقط ما رو محدود کردی که آخ و بلایی بمانیم در یک سری باورهای آغشته و هم زده و اونوقت نسبت به کاری که انجام میدهیم ثبات و استواری نداشته باشیم، شما ثبات عمل و فکر و اخلاص رو از ما گرفتید... زندگی سخته، بله، دنیا دار مکافاته، بله، راه اخلاق و حقیقت پرفراز و نشیبه، بله ولی این وضع ما ربطی به این عبارات نداره... چقدر حرف بزنم تا گلوم پاره بشه؟ این سینه شرحه شرحه هست نه به حرف مولانا که زندگی هیچ و پوچ تند الکی... من با کدام آرمان و آرزو از خواب بیدار بشوم وقتی هیچکدام برای مخیلهام نیز در دسترس و ممکن نیست؟! خستگی یعنی این، دلزدگی یعنی این، دلتنگی و سرگیجگی یعنی این.. حالا چه کسی میفهمد که چه باید کرد؟ من چه اشتباهی کردم که اینگونهام و اینگونه شد یا بهتر بگویم چه اشتباهی باید میکردم و نکردم که وضع اینگونه است.. خب خیلی امکانات از دسترس من خارجه، شاید بعضی از دلخوشیهای مهم رو ندارم، مشکل همین نداشتنه؟ مشکل نداشتنه یا نخواستنه؟ شاید، شاید اگر من هم مشغول بعضی چیزها و کارها بودم وضعم این نبود و مشغول بالاآوردن این حرفها نبودم ولی توجه کن بخدا اینکه اینجا ایستادهام یک پروسهی طولانی فکری و عملی و تربیتیه، من یعنی نمیتونم بلند بشم خودم آستینها رو بالا بزنم و کاری بکنم؟ مگر کسی جلوی من رو گرفته؟ خب چرا نمیکنم؟ سوال اینجاست که من چرا محرومم و یا چرا خودم رو محروم نگه میدارم از زندگی.. نمیتوانم؟ نمیخواهم؟ مشکل چیست؟... همهی اینها که گفتم مزخرفی بیش نبود چون حرف بیفایده تنها میآید بر زبان و میرود و نتیجهای دربر ندارد و من هنوز همینجایم، درست در همین منجلاب خودساخته و خودنساختهی نخواسته....
- ۹۷/۰۶/۲۴