کوچه تنگه، بله، ولی پیرزن منتظرته...
ما تو خیابون و محلهمون هرجور مغازه و دکان و موسسه و محل خرید و کالای خرید که فکر کنی داریم، حالا بحثم این نیست... تو خود خیابون ما زیگزاگ مسجد و مدرسه است اونم هیچی... کوچههای قدیمی و باصفا و تنگ و تاریک و خونههای تاریخی و حیاطدار و معماری سنتی هیچی... حتی گداهای خاص خودمون رو داریم که هستند همیشه. یه خانوم هست که به قیافهاش واقعا نمیخوره و تر و تمیز هم هست لباسش، همیشه، ظهر و شب میشه که درست سر بازارچه پشت به دیوار سوپری میشینه رو زمین. من با خودم میگم اگر این بنده خدا واقعا محتاجه پس چرا بهش یجوری کمک نمیکنن که دیگه نیاد بشینه اینجا؟! این همه بازاری و پولدار و به ظاهر متدین. همین آقای فلانی مدیر فلان خونهاش چندمتر اونطرفتره و جلسات سخنرانی میذاره در خانهاش، بیشتر برای بانوانه البته وگرنه دوست داشتم ببینم داخل خونهاش چه شکلیه:) بابا این مسجدیها و فلان... یا اون آقاهه که قد کوتاهی داره، با پوزهی مالیده و گردن کج و دست افتاده که انگشتانش در کنار هم به شکمش متصلن و یه دست دیگهاش کیسه داره و با سکوت نمکین و ریش سیاهین خودش خلاصه آتیش میخواد بندازه به جون عشاق :) از سر چهارراه میایسته تا اقصا نقاط خیابون ولی خوشم میاد ژستش ثابته همیشه، خوب خودش رو پیدا کرده اهل بازی و بامبول نیست... یا اون بندهخدا که اکثرا اطراف مسجد دیدمش و واقعا برام سواله با اون ساکه آبیه داخل دستش چندبار میخواد برگرده به شهرش. بابا لااقل سوژهات ثابته ابژهات رو تغییر بده، برو یجا دیگه مرد حسابی، صدمتر اونطرفتر هم آدمه بده هست. یاد یه داستان افتادم شاید اون پایین پایین گفتم... یا اون خانوم گلفروش و دستمالفروش همه چی فروش.. یا اون خانوم چاقه (که میگن بددهنه ولی من به شخصه ندیدم حتی اونزمان که از مدرسه برمیگشتم یه بار سگش هاپ هاپ کرد، بهش گفت چیزی نیست و فکر کنم معذرت هم خواست ازم) که با گاریش همیشه تو اون خیابون بالایی بورس مرغ فروشی با سگ پشمالوی کوچکش پلاسه... یا اون پسر که چندوقته خبری ازش ندارم نگرانش شدم، همیشهی خدا ظهر و شب جلوم ظاهر میشد بعد از عرض حال و شرح عریضه با نگاه نجیبش ولی طبع سیریشش، من بعضا بیحوصله رو حتی تیغ میزد... حالا شاید فکر کنی گدابازار اینجا نه، چون محلیت داره و مردم آدمهای نسبتا مذهبی هستند بالاخره فقیر هم میدونه دونفر برای خدا هم که شده یا از رو سادهدلی کمکش میکنن و دونفر بیشتر درکش میکنن تا اون خیابونهای پرزرق و برق بالا که شاید خیلی کسی به کسی کار نداشته باشه و مسجدها هم اونقدری شلوغ نشن....
...
داشتم همین دیشب از این کوچهی فقیهالملک، اسما رو تو رو خدا، میرفتم حالا اونم تو شب، کوچهی باریکی است و نسبتا بعضی جاهاش تاریک، یه کم ترس دار و به درد خفتگیری که صدردرصد میخوره، بپرن جلوت بگیر که بزن، حالا داشتم میرفتم موبایلم رو در آوردم چیزی ببینم دیدم چندقدمجلوتر یه خانومی که از خمیدگیش فهمیدم پیرزنی است، چادری، وایساده در چارچوب در بیرونی خونهاش روی پلهی ورودی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد این من رو صدا میکنه، نگو کی گفتی. بله، صدام کرد ولی درست وقتی چند قدم ازش رد شدم، احتمالا زاویهی ایستادنش که به سمت پایین کوچه بود باعث شده بود من رو نبینه. لاجرم برگشتم. حالا من انصافا فرق میکنم، چون چندبار هم خواب دیدم یه پیرزن حسابم رو میرسه یا خفم میکنه، میگه بیا این سوزن رو نخ کن یا به یه بهانهای من رو میکشونه خونهاش و آره دیگه حسابم رو میرسه. راستش یه مقدار ترسیدم و جلوش بیتحرک و مات ایستادم. گفت آقا یه کمک میکنی این در خونه باز نمیشه، هرچی ور رفتم فایده نداشت. حالا خونه کجا بود، از در کوچه که وارد میشدی چندتا پله یه فضای نسبتا باز که یه لامپ بالاش روشنش کرده بود و سمت چپش پیدا نبود. ساکت بودم بعد چندلحظه؛ فهمید خیلی راغب نیستم برم تو. گفت من بیرون وایسادم شما برو تو، دوباره من بیتحرک. گفت اینقدر بیاعتمادی شده که آدم دیگه نمیتونه به کسی اعتماد کنه. این رو که گفت سرم یه ذره به حرکت تاییدی تکون خورد و صدای بیرمق بله از دهانم صادر گردید. گفت همین الان از مسجد میام.. گفتم بریم آقا بریم ببینیم چی پیش میاد. ما که چیزی برای از دست دادن نداریم، ما رو از کی میترسونی. آخه آدم همهاش از خطر حرف میزنه ولی تا در موقعیتش قرار نگیری و احساس خطر نکنی نمیفهمی که اصلا ترس و خودداری انسان برای مواجه نشدن بیشتر باهاش اختیاری نیست. تو بیاراده خشکت میزنه حتی چه برسه بخوای شجاعبازی در بیاری یا نه مشتی، به جای اینکه به جات بشاشی فرار کن که واویلاست.. هیچی، حالا در عرض صدم ثانیه چه چیزایی به دلم سیخونک میزنه و مغزم رو متوهم میکنه خدا میدونه، طوری که خودمم نمیدونم به چی دارم فکر میکنم و چیکار باید بکنم و چی بگم. یه قدم که برداشتم یکی تو سرم گفت: حالا این پیرزنه پاهاش جون نداره کماندو بازی دربیاره، جون همین یه پله هم نداره بیاد تو در رو روت ببنده؟ اصلن کی گفته اون سمت چپ هیچکسی وای نساده؟! کی گفته واقعا کسی تو خونه نیست منتظر حضرتعالی باشه؟ مصطفا ساده شدیا این پیرزنه بازیشه اصلن، اومدی و یه دفعه کمرش رو صاف کرد نقابش رو برداشت و با یه طناب مثل کماندو اومد سراغت و یه لقمهی چربت کرد! کی به کیه تو این شب تاریک کی صدات رو میشنوه، اونوقت کسی خونهاش نیست، همه بیرون مجلس و محفل و هیئت و این بساطان.. بهش گفتم خفه شو زر نزن این همه احتمال دادی همهاش در تزاحم قرار میگیرن و چون به واقعیت نزدیک نیستن مردودن. حالا هیچی جون تو جناب هول و ولا، نکنه رفتم تو در رو باز کردم یهو چندنفر از تو من رو بکشن داخل؟ کاری نداره که در که باز شد یه لحظه غفلت و یه عمر حسرت که هیچ، جونت پر. یکی دست بندازه مشتت رو بگیره بکشدت تو. شما حساب کنید چندمتر اونطرفتر کوچه تموم شده بودا، من اگر میدویدم زن دیگه نمیتونست من رو صدا کنهها، هیچی. خونه قدیمی کوچه قدیمی فضا جنی. گفتم علیالله با عزم جزم و حواس جمع رفتم تو. یه نگاه اینور یه نگاه اونور. از پلهها رفتم بالا. سمت چپ که چیزی نبود ولی خب هنوز خطر بود. میتونست اون در گوشه باز بشه و یا دیوار یه در مخفی داشته باشه کسی چه میدونه. پیچیدم سمت راست. این در چشه خانوم؟ اینکه کلید روشه! پیرزن گفت باز نمیشه. با احتیاط دستم رو سمت کلید میبرم انگار برق داره. سمت راست آهسته میچرخونم. نشد. لحظات نفسگیره. گفتم هرچه زودتر از اینجا (شاید خراب شده) بتونم خارج بشم بهتره. پیرزن هنوز با قد خمیده دم در وایساده نمیدونم میپاد منو یا نه. خداروشکر در کوچه باز هنوز. یه بار دیگه بدون توقف کلید رو میچرخونم و در باز میشه. چقدر راحت باز شد! یه مقدار راستش جا میخورم. احتمال آخر خودم لامصب، اون هنوز پابرجاست. خونه رو از همین روزنهی کوچک میتونم ببینم. یک هال نسبتا بزرگ و تاریک که اون ته چندتا از این مبل چوبی قدیمیا هستند و پشتش پردهای که با نور پنجره یه مقدار سپیدیش معلومه. برمیگردم سمت پیرزن و میگم باز شد. میگه خدا خیرت بده جوون خیر ببینی. از پلهها سریع میام پایین و از خونه این بار البته فاتح و دلخوش از کاری که کردم و اعتمادی که کردم میام بیرون. میگه ببخشید میگم شما ببخشید و ته کوچه با لبخند من تموم میشه. اون همه خواب بد تعبیر نشد..... ولی خدا بگم چیکارتون کنه که هرچی کارتون ما دیدیم تو بچگی یه جادوگر بلااستثناء داشت که پیرزن زشت کریهالمنظری بود. آخه شما پیرزنتون اون شکلن چرا ترس تو دل ما میندازین؟! مرضتون چی بود که هرکسی یه جادوگر داشت زندگیش رو با گوی اسرارآمیز دید میزد؟!.. سمندون؟! نامردا من با گوشهی چشم یواشکی دیدش میزدم منو نخوره اونوقت باز جرئت نمیکردم چشم درچشم مستقیم ببینمش. سمندون؟! :)
...
آره! داستانی که در متن یادم اومد و گفتم شاید بهش اشاره کنم اینه: طلاب خب برای گذران زندگیشون یه حقوق بخور نمیری بهشون میدن که بهش میگن شهریه. قدیم که دانشگاه و این درس و بحثها نبوده، هندسه و ریاضی هم در مکتب و مدرس یاد داده میشده و اینکه میگن فلانی علامه است، یعنی هم ریاضیدانه هم منجمه هم مفسر هم فقیه هم منطق و فلسفهدان و ادیب است و چه و چه بخاطر همین بوده که همهی علما و دانشمندان در یه جا بودند و هرکسی بنابر استعداد و ذوق و نیازش بهره میبرده. میگن یه طلبهای بود که وضع مالی و زندگیش تعریفی نبود. فقیر و محتاج بود خلاصه. نوع کسانی هم که دنبال درس میرفتن خب فلاکت و سختی نصیبشون بود و در مضیقه بودند. این طلبه برای شهریه میره سراغ فلان کس که شهریه میداده. خب این هم هست که به مقدار مشخصی است که به همه بصورت یکسان سر ماه داده میشه(برای همین میگن شهریه، شهر در عربی معنای ماه هم دارد)، تازه اگر اسمت در لیست شهریهبگیرها باشه، یکبار هم بیشتر داده نمیشه. این بنده خدا زنش تازه وضع حمل کرده بود. عرض حال کرد. اونکسی که شهریه میداد برای کمک یه مقدار بیشتر پول بهش داد. این با خودش گفت چه خوب اگر اینطور باشه و بیشتر بگیرم که خیلی خوب میشه، نمک به زخمی میزنیم خلاصه. چندوقت دیگه چندماه دیگه نمیدونم دوباره رفت برای شهریه و اون بار هم در پیوست عرض ارادت اضافه کرد زنم به تازگی زاییده و اگر مقدور است نیازمند کمک هستم. اون بار هم موفق شد و مبلغ بیشتری گرفت. از رو نرفت، خلاصه چندوقت دیگه هم این مطلب رو پیش کشید. بگمان اینکه کسی یادش نمیمونه من رو، این همه آدم کی قیافهی من و وضع حال به یادش میمونه؛ اما اشتباه میکرد، به قولی گفتنی وقتی خودت رو به خریت میزنی فکر نکن با دستهی کور و کرها هم مواجه میشی. القصه اونکسی که شهریه میداد احتمالا یه لبخندی زده، مکثی کرده و به جای اینکه دستش رو تا مرفق در دهن دروغگو فرو کنه با متانت تمام گفته بهش: آقاجون! قدر زنت رو خیلی بدون که میتونه در یکسال سه بار برات بزاد... خلاصه اینکه ما گاگول نیستیم داداش (کمک میخوای خب بگو :) زنت رو برای چی به زحمت میندازی و (حرمت رو) پاره میکنی)...
- ۹۷/۰۶/۲۷