خداحافظ
تا اطلاع ثانوی در اینجا چیزی نمینویسم. یکروز دوروز یه هفته دوهفته یه ماه دوماه، نمیدونم... فقط ترجیح میدم خودم رو به نوشتن و نگفتن و سکوت دعوت کنم. یک مقدار یکجوری شده بود بعضا چیزهایی مینوشتم که خودم هم راغب نبودم ولی خب انگار محبور بودم. یکچیزی بهم فشار میداد که بنویسم. بعضی حرفها را از سر نبودن همراه و تنهایی و برای آرام کردن خودم و بعضا فرار کردن از بعضی چیزها که در دلم نماند و غمباد نگیرم و شاید بعضی حرفها از این جهت که زیر خاکستر ریشه ندوانند و سریعتر از وجودم خارج شوند تا روحم تاریک نشود و دلم و امان از دلم... میخواهم هرچیزی ننویسم، هرچند دراین مدت متوجه رشد و راحتی خودم در نوشتن شدم و از این بابت خوشحالم.... اینها رو همینجوری گفتم که این پیام آخری خیلی کوتاه نشود. این بار دوم است که خودم را از نوشتن منع میکنم... فکر کنم تقدیر برای من سکوت را رقم زده، هرچند من دوست داشتم آدم پرشور و شری باشم و هم دوستانم رو زود به زود ببینم و هم رافع هم و غمشان باشم و هم کاری کنم، اما اینروزها خیلی خستهام، دیگر کاری از من برنمیآید. اعتراف میکنم که به شدت افسرده، زودرنج، عصبانی شدهام و حسرت و خیال و تنهایی دست به دست هم دادهاند که شیرهی جانم را بمکند.. با خودم میگویم کاش جور دیگری پیش میرفت، کاش جور دیگری بود و کاش جور دیگری میشد... حتی میخواهم بگویم چندنوشته ناقص هم داشتم که گذاشته بودم کامل کنم. به خیال خودم دیگر گفته باشم همهی آنچه که میتوان گفت. به خیال خودم باید قبل از رفتن همه چیز را میگفتم. آری، وصیتنامهی کوتاهی هم نوشته بودم تا در روز معین خودش منتشر شود. تا این حد تنها و تا این حد سرخورده... وقتی وجودم فایدهای ندارد و دلخوشیای برای کسی ندارد باید بروم... نوشتم و نوشتم بیآنکه ببینم دیگرانی که میخوانند چه میفهمند و با خودشان چه میگویند.. برای خودم مینوشتم اما تا یکجایی... میخواستم از بعضی اتفاقات جلوگیری کنم اما نشد. نه من خدایم و نه روزگار مطابق میل و امر من... نیستم و میروم بیآنکه کسی به پشت سرم آب بریزد، همینقدر تهی، همینقدر پوچ و همینقدر ساده و خاموش... و باز حرفهایم نگفته میماند...
- ۹۷/۰۶/۲۸