در تکاپوی فهم آغوشت
چه فرقی میکند اینکه در پی چیزهایی والاتر و بزرگتر باشم درحالیکه از برآوردن حقیرترین و کوچکترین نیازهایم درماندهام....
...
و تو، تو که خدای خوب من هستی، عزیز دل من هستی، آنطور که باید نمیشناسمت و نمیبینمت و نمیشنومت، چه انتظار از این مخلوقات و بندگان کوچک و بزرگت... و نیاز و دریغ و انسانیت و حیف.... تو را دارم؟! آیا میتوانم بگویم تو را دارم؟ تو را احساس میکنم پس میفهممت؟ تو را با تمام وجود دوست دارم و ندارمت؟ آیا دارمت آیا تو مال من هم هستی؟ آیا تو هم مرا دوست داری چون من تو را میپرستم و یا آنکه چون تو مرا خلق کردهای؟ تو هم مانند انسان دشمنی نمیکنی؟ نه مانند انسان که تو دشمن میتوانی باشی؟ با من، با جان من و قلب و عقل و روح من؟ وای من.... باور نمیکنم که اینها از سر بازیچه باشد، من اینجا، من در این سرزمین لمیزرع با وجودی تهی از انباشت عشق و معرفت چه میکنم؟! اگر میدهی بهترینش را بده و نشان بده که چیزی باارزش در آن دوردست نه که این نزدیک، وجود دارد.. من به تکاپو نیاز دارم به کنکاش به سوسوی امیدی در شب برای یافتن... من به تو نیاز دارم، به بودنت، به داشتنت، به خواستنت، به احساس کردنت، به لمست، به شنیدنت به بوییدنت به دیدنت به گرمای آغوشت به کلنجاررفتن دستهایت در سویدای جانم برای پیداکردن تکهای بیارزش که قلب مینامیاش.... من به تو نیاز دارم، خودت را از من دریغ نکن...
...
و شاید پربیراه نیست اینکه بگویم نیاز انسان به انسان بیشتر است از نیاز او به خدا، هرچند که وجود خدا برای او ضروریتر و با غایتطلبی و معنای او نزدیکتر است...
- ۹۷/۰۸/۰۳