شکار قلعه
چرا ناخوشی؟!
تو تا حالا تو قلعه زندگی کردی؟ خاک بر سرت، خب منم نکردم، پس زر نزن گوش بده. وقتی راه نفوذ به قلعه جور میشه، قفل در اصلی قلعه میشکنه، دیگه شکسته دیگه فاتحه اون پهلوونای داخل قلعه رو باید بخونی باید فاتحه عصمت دخترا رو بخونی باید فاتحه چراغهای آویزون از لب ایوونا رو بخونی باید فاتحه ریخت و قیافه پسرای شیطون دنبال عرض اندام برای محبوبشون رو بخونی... یکی علیل میشه یکی ناقص میشه یکی کشته میشه و یکی تا آخر عمرش عذاب میکشه که چرا جانانهتر نجنگید و کشته نشد و یکی هم یه بغض همیشه رو گلوش سنگینی میکنه که چرا آخرین دوستت دارم رو به همسرش نگفت و اون با اوقات تلخی رفت... فتح چنین قلعهای دیگه هنر نیست، وقتی قلعه درش شکسته شد، دیگه مهم نیست اونکسی که وارد شده میخواد بمونه یا نه، حکومت بر قلعه مخروبه تو فکرش هست یا نه، همه رو از دم تیغ میگذرونه یا نه، براش مهمه چه بچههای بیگناهی یتیم شدن یا نه، اون کار خودش رو کرد، اون رنگ و بوی خودش رو داد، حالا این قلعه است که دیگه قلعه نیست، این دروازه است که دیگه دروازه نیست و این دل است که دیگه دل نیست...
- ۹۷/۰۸/۰۳