ابر باران
امشب به سبب بلیهای رفته بودم بیرون. تا باشه از این ابتلائات کوچکتر... در پیادهروی تاریک و سرد خیابان قدم میزدم، آهسته و آرام و سر در گریبان و خاموش و ... هر قدم انگار به سختی وضع حمل از پس دیگری بر زمین میآمد... چندان روشنی نبود، شلوغی نبود، با خودم فکر میکردم که آیا زندگی واقعا همین است یا روی دیگری نیز دارد... حتی فکرهای سرم هم دیگر رمقی نداشتند، چونان فقیری که از سر شدت حاجت مستاصل است شرمندگی بر جانم پوشیده بود و فارغ بودم از سرما و سوز و تاریکی و هراس... انتهای مسیر کجاست؟ چرا امروز هم مانند روز قبل در هیچ گذشت... من دارم درجا میزنم و چیزی به ذهنم نمیرسد.. حتی تلاشهای کوچکم برای شروع هم به شکست میانجامد، دوباره خستگی چیره میشود و دوباره دلتنگی سیطره پیدا میکند... انگار فرار نمیشود کرد، یک چیزهایی قفل کرده روی من، چرا اون بندهخدا زنگ نزد به من؟ اگر قرار نبود امروز زنگ بزند پس چرا به من چندبار تاکید کرد، اگر قرار بود برخورد ناگهانی ما بیجهت باشد چه نیازی به این نبشقبر گذشته بود؟ خدایا این آشناییها را چه سود؟ چه چیزی را میخواهی به من ثابت کنی؟!.. اگر قرار بر انزوا بود کاش از ابتدا خودم را از همه چیز و همه کس جدا میکردم، آنوقت مساله خیلی فرق میکرد...چیزی بر سینهام سنگینی میکند چونان ابر سبکی در آسمان سنگین از باریدن و به طرفهالعینی بحهت شنیدن بیت آوازی از شجریان یا دیدن شکستگی یک مرد و غصه از اخبار ناگوار سر وامیکند و نشان میدهد که تنها یک یا دو قطره اشک نیست، عظمتی است که متصل تا روح کشیده میشود و لاینقطع و ادامهدار است... گریه میکنم اشک میریزم و تمامی ندارد... و در سکوت و خلوت است که میفهمی جهان تو تا چه اندازه تاریک است و ابری........
- ۹۷/۰۸/۰۶