تو تا بحال بزمجّه شدهای؟!
سرشاری از ایده، غنچههایی که سر واشدن دارند اما شکوفا نشدهاند... توان داری اما ضعف بر تو مستولی شده.. مفتون عشقی اما از همه چیز دلسردی.. مغزت پر از ترنم است اما دستانت بینوایند... عاشقی اما معشوقی نداری.. عاقلی اما نمیدانی راه صواب را از غلط... میخواهی اما حیرانی... اخبار، این، آن، کار، فلان، بهمان، بعضی از اینها حل شدنشان فقط یک روز پرانرژی نیاز دارد؛ اگر انگیزه باشد اگر بتوانی میشود یک کتاب سیصدصفحهای که در عرض دوسال زحمت و عرق کندن جناب نویسنده نوشته شده است در طول یکروز تمام شود... اما... گلگاوزبانی نیست که درمان هر دردی باشد یا عرق بیدی یا چای نباتی؛ زهرمار است زهرمار این زندگی که نه سرش معلوم است و نه تهش.. شعر، هنر، حکمت، وظیفه، خدمت، اخلاق، تحصیلات، احترام، وطنپرستی، سلامتی و تندرستی، کاربلدی، ... اصلن تو نایت برمیآید تا نشان دهی خطابه یعنی چه؟ فقط لحظهای مشخص میشود که حضرت مادر تلنگری بزند... یا آنکه خودت را در آینه ببینی و بعد از نگاه معناداری فحش نثار ریخت و بالا و پایین خودت کنی.. خودت را دوست نداری؟! _برادر من! تو رو جدت خزعبل نگو، این حرف تو از درد بیعاری است... تو تا بحال کفشت زیر پای جمعیت کثیر ملت همیشه حاضر در صحنهی قهرمان لگد شده؟! آنهنگام که به میعادگاه مترو به مسلخ در و دیوار کشیده میشوی و احساس میکنی طعمی جدید را کشف کردهای و آن همان مزه غوزک پای راست مسافر بغلیات هست؟! تا بحال شده اتوکشیده معطر تحویل جامعه شوی و شب مچاله و مبهوت و گند دماغ به سینه قبرستان تختت فرو روی؟ عزیز من! اینجماعت قیافهشان را حضرت عزراییل هم تحمل نخواهد کرد چه برسد به ما که نمیدانیم اصلن منمان کجا گیر کرده، یا اصلن من کیام آقای بقال؟!... با تو حرفها دارم، بنشین و تماشا کن...
- ۹۷/۰۸/۱۵